در پیچ کوچه بود، که ولگرد ِ لعنتی... با سنگ زد به آینه، بی درد ِ لعنتی دیدم به جنگ مادر رنجورم آمد

در پیچ کوچه بود، که ولگرد ِ لعنتی... با سنگ زد به آینه، بی درد ِ لعنتی دیدم به جنگ مادر رنجورم آمد

در پیچ کوچه بود، که ولگرد ِ لعنتی... با سنگ زد به آینه، بی درد ِ لعنتی دیدم به جنگ مادر رنجورم آمد

در پیچ کوچه بود، که ولگرد ِ لعنتی... با سنگ زد به آینه، بی درد ِ لعنتی دیدم به جنگ مادر رنجورم آمد

در پیچ کوچه بود، که ولگرد ِ لعنتی... با سنگ زد به آینه، بی درد ِ لعنتی دیدم به جنگ مادر رنجورم آمد
در پیچ کوچه بود، که ولگرد ِ لعنتی... با سنگ زد به آینه، بی درد ِ لعنتی دیدم به جنگ مادر رنجورم آمد
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
در پیچ کوچه بود، که ولگرد ِ لعنتی... با سنگ زد به آینه، بی درد ِ لعنتی دیدم به جنگ مادر رنجورم آمد

در پیچ کوچه بود، که ولگرد ِ لعنتی...

با سنگ زد به آینه، بی درد ِ لعنتی

دیدم به جنگ مادر رنجورم آمده !

فریاد می زدم :« برو نامرد ِ لعنتی»

خونت حلال خشم حسن می شود، برو

خونم به جوش آمده ، خون سرد ِ لعنتی

خط ونشان برای زنی خسته می کشی !؟

لعنت به هرکه گفته به تو مرد، لعنتی!

دیوارهای سنگی آن کوچه شاهدند

با مادرم چه کرد، کمردرد ِ لعنتی

شاعر:وحيد قاسمي

تعداد بازديد : 583
جمعه 01 اردیبهشت 1391 ساعت: 17:38
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف