اى مدينه ‏اى همه سوز و گداز اى شب صحراى خاموش حجاز اى بيابان سكوت و اشك و خون اى سپهر تيره و بخت

اى مدينه ‏اى همه سوز و گداز اى شب صحراى خاموش حجاز اى بيابان سكوت و اشك و خون اى سپهر تيره و بخت

اى مدينه ‏اى همه سوز و گداز اى شب صحراى خاموش حجاز اى بيابان سكوت و اشك و خون اى سپهر تيره و بخت

اى مدينه ‏اى همه سوز و گداز اى شب صحراى خاموش حجاز اى بيابان سكوت و اشك و خون اى سپهر تيره و بخت

اى مدينه ‏اى همه سوز و گداز اى شب صحراى خاموش حجاز اى بيابان سكوت و اشك و خون اى سپهر تيره و بخت
اى مدينه ‏اى همه سوز و گداز اى شب صحراى خاموش حجاز اى بيابان سكوت و اشك و خون اى سپهر تيره و بخت
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
اى مدينه ‏اى همه سوز و گداز اى شب صحراى خاموش حجاز اى بيابان سكوت و اشك و خون اى سپهر تيره و بخت

 اى مدينه ‏اى همه سوز و گداز

اى شب صحراى خاموش حجاز

اى بيابان سكوت و اشك و خون

اى سپهر تيره و بخت نگون

اين سكوت، اين گريه آهسته چيست؟

اين صداى ناله پيوسته چيست؟

خشت خشت خانه ‏اى را زمزمه ‏ست

ناله ي يا فاطمه يا فاطمه‏ ست

خانه ما گر چه از خشت است و گل

خشت روى خشت، نه، دل روى دل

پايه ديوار آن بر طاق عرش

و ز پر خود عرشيان آورده فرش

سقف آن بالا نشين كهكشان

آستانش آسمانِ آسمان

خاك آن را شسته آب سلبيل

گرد آنرا رُفته بال جبرئيل

گر سراغ خشتى از اين خانه داشت

پاى كى موسى به سينا مى ‏گذاشت

تا تو هستى قبله كاشانه‏ ام

قبله مى‏ گردد به دور خانه ‏ام

حيف شد اين خانه را آتش زدند

با كبوتر لانه را آتش زدند

خانه‏ اى در بسته، نه، در نيمه باز

اهل آن چون در سوز و گداز

دو كبوتر برده سر در بال هم

هر دو گريانند بر احوال هم

كرده بر تن چهار ساله بلبلى

رخت ماتم در غم خونين گلى

باغبانى با دو دست خويشتن

كرده خونين لاله خود را كفن

ساعت سخت فراق آغاز شد

مخفى و آهسته درها باز شد

شد برون آرام با رنج و ملال

هفت مرد و چهار طفل خردسال

چهار تن دارند تابوتى به دوش

ديده گريان، سينه سوزان، لب خموش

در دل تابوت جان حيدر است

هستى و تاب و توان حيدر است

گويى آن شب مخفى از چشم همه

هم على تشييع شد هم فاطمه

او پى تابوت زهرا مى ‏دويد

نه، بگو تابوت او را مى ‏كشيد

كم كم از دستش زمام صبر رفت

با دو زانو تا كنار قبر رفت

زانويش لرزيد، اما پا فشرد

دستها را جانب تابوت برد

خواست گيرد جان خود را روى دست

زانويش خم گشت و باز از پا نشست

كرد چشمى جانب تابوت باز

برد سوى يار خود روى نياز

كاى وجودت عرش را قائمه

يارى ام كن، يارى ام كن فاطمه


تعداد بازديد : 139
پنجشنبه 31 فروردین 1391 ساعت: 6:51
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف