به نام خدا... غروب بود و غمی می وزید در کوچه و پلک فاجعه ای می پرید در کوچه هوا گرفته زمین تیره آسم

به نام خدا... غروب بود و غمی می وزید در کوچه و پلک فاجعه ای می پرید در کوچه هوا گرفته زمین تیره آسم

به نام خدا... غروب بود و غمی می وزید در کوچه و پلک فاجعه ای می پرید در کوچه هوا گرفته زمین تیره آسم

به نام خدا... غروب بود و غمی می وزید در کوچه و پلک فاجعه ای می پرید در کوچه هوا گرفته زمین تیره آسم

به نام خدا... غروب بود و غمی می وزید در کوچه و پلک فاجعه ای می پرید در کوچه هوا گرفته زمین تیره آسم
به نام خدا... غروب بود و غمی می وزید در کوچه و پلک فاجعه ای می پرید در کوچه هوا گرفته زمین تیره آسم
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
به نام خدا... غروب بود و غمی می وزید در کوچه و پلک فاجعه ای می پرید در کوچه هوا گرفته زمین تیره آسم

به نام خدا...

غروب بود و غمی می وزید در کوچه
و پلک فاجعه ای می پرید در کوچه
هوا گرفته زمین تیره آسمان ها تار
غروب بود و شب امّا رسید در کوچه
در امتداد دو دیوار سنگی نزدیک
فرشته ای پر خود می کشید در کوچه
و کودکی که پر چادری به دستش بود
کنار مادر خود می دوید در کوچه
مسیر خانه همین بود وچشم او می دید
چگونه راه به پایان رسید در کوچه
در امتداد دو دیوار سنگی نزدیک
چهل نفر همه از سنگ دید در کوچه
به خشم پنجه ی خود می فشرد نامردی
همانکه لب ز غضب می گزید در کوچه
کشید چادر مادر... بیا که برگردیم
کبوترانه دلش می تپید در کوچه
چه شد،که زد،چه به روزش رسید با سیلی؟
صدای مادر خود میشنید در کوچه
چه شد،که زد،که زدیوار هم صدا آمد
به ضربه ای ، نفسی را برید در کوچه
غروب بود و دلی مثل گوشواره شکست
و کودکی شده مویش سپید در کوچه

حسن لطفی

 از وبلاگ فریاد العطش


تعداد بازديد : 125
چهارشنبه 16 فروردین 1391 ساعت: 18:37
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف