|
دستام تو دست مادر و
تو کوچهها میرفتیم و
از مرتضی میگفتیم و
خوشحال از اینکه مادرم
فدک رو پس گرفته بود
راهی دیگه نمونده بود تا برسیم در خونه
ولی یه حسی انگاری توی دلم میگفت حسن
از مادرت جدا نشی
تا میتونی باهاش باشی
یه حسی انگار تو دلم میگفت حسن جلو برو
کوچهها رو قدم بزن کسی تو کوچه نباشه
میون این فکرا بودم
نمی دونم یه هو چی شد
هوا چرا طوفانی شد
نمی دونم یه هو چی شد
یه هو چرا مادرم افتاد رو زمین
یه وقت دیدم یه نانجیب
با دست سنگی و بدش
صورت مادرم رو زد
انگار بال و پرم رو زد
انگار یه بادی اومد و بال و پر مادر و ریخت
هوا بازم طوفانی شد
چشام جایی رو نمیدید
آخه قدم نمیرسید سپر کنم صورتم و که مادرم ضرب نبینه
ولی آب از سرم گذشت
پهلوی مادرم شکست
این ماجراها رو خدا کاش همش و خواب میدیدم
یه روز دیگه تو کوچهها
طناب زدن به دستاش و بابامون و
میکشیدن به سمت مسجد ببرن
یه هو دیدم مادرمون
با پهلوی شکسته و با بازوی ورم شده
دامن بابا رو گرفت
چهل نفر از یه طرف
مادرمون از یه طرف
کاش اینارم خواب میدیدم
ولی دیدم یه بیحیا
به نام قنفذ لعین
تازیونش و بالا برد پایین آورد
یه وقت دیدم مادرمون بازم رو خاکا افتاد و
با گریه و با گلایه
میگفت آهای مردم شهر
عَلیم و دارن میبرن
بازم با پهلویی کبود
دنبال حیدر میدوید
هِی به زمین میوفتاد و بلند میشد
ناله میزد، میگفت علی علی علی
رضا باقریان
تعداد بازديد : 93
پنجشنبه 03 بهمن 1392 ساعت: 7:42
نویسنده: خادم الزهرا (س)
نظرات(0)