که داده زلف تو را پیچ و تاب با نیزه و کرده کار جهان را خراب با نیزه که چشمهای شما را خمار کرد ای م

که داده زلف تو را پیچ و تاب با نیزه و کرده کار جهان را خراب با نیزه که چشمهای شما را خمار کرد ای م

که داده زلف تو را پیچ و تاب با نیزه و کرده کار جهان را خراب با نیزه که چشمهای شما را خمار کرد ای م

که داده زلف تو را پیچ و تاب با نیزه و کرده کار جهان را خراب با نیزه که چشمهای شما را خمار کرد ای م

که داده زلف تو را پیچ و تاب با نیزه و کرده کار جهان را خراب با نیزه که چشمهای شما را خمار کرد ای م
که داده زلف تو را پیچ و تاب با نیزه و کرده کار جهان را خراب با نیزه که چشمهای شما را خمار کرد ای م
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
که داده زلف تو را پیچ و تاب با نیزه و کرده کار جهان را خراب با نیزه که چشمهای شما را خمار کرد ای م

که داده زلف تو را پیچ و تاب با نیزه

و کرده کار جهان را خراب با نیزه

که چشمهای شما را خمار کرد ای مرد

و برده است از این خیمه خواب با نیزه

چقدر پاسخ تلخی است،آب را تشنه

طلب کنی و بگیری جواب با نیزه

و آسمان که زمین آمده است از این غم

نمانده است ببارد عذاب با نیزه

و لحظه لحظه ی محضی است حرمله کرده است

به یک اشاره تو را انتخاب با نیزه

چه مادری،که به فرزند خود چنین فرمود

بنوش جرعه ای از شهد ناب با نیزه

و دختری که به یاد عموی سقایش

کشید دستی و یک مشک آب با نیزه

و داد چشم و سر و دست و مشک آبش را

برای اینکه شود بی حساب با نیزه

 شاعر: نادر حسيني


تعداد بازديد : 259
چهارشنبه 29 شهریور 1391 ساعت: 17:51
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف