چو پلکی زد و انگار که یاد سفرش کرد در آن لحظه که در خیمه ی خود بوسه ز روی پدرش کرد و خوابید کمی بع

چو پلکی زد و انگار که یاد سفرش کرد در آن لحظه که در خیمه ی خود بوسه ز روی پدرش کرد و خوابید کمی بع

چو پلکی زد و انگار که یاد سفرش کرد در آن لحظه که در خیمه ی خود بوسه ز روی پدرش کرد و خوابید کمی بع

چو پلکی زد و انگار که یاد سفرش کرد در آن لحظه که در خیمه ی خود بوسه ز روی پدرش کرد و خوابید کمی بع

چو پلکی زد و انگار که یاد سفرش کرد در آن لحظه که در خیمه ی خود بوسه ز روی پدرش کرد و خوابید کمی بع
چو پلکی زد و انگار که یاد سفرش کرد در آن لحظه که در خیمه ی خود بوسه ز روی پدرش کرد و خوابید کمی بع
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
چو پلکی زد و انگار که یاد سفرش کرد در آن لحظه که در خیمه ی خود بوسه ز روی پدرش کرد و خوابید کمی بع

چو پلکی زد و انگار که یاد سفرش کرد

در آن لحظه که در خیمه ی خود بوسه ز روی پدرش کرد

و خوابید کمی بعد حرارت زد و از خواب پرید و کسی انگار لگد زد پرِ نیلوفری اش را

در آن آتش خیمه کسی انگار گرفتست سر روسری اش را

پدر کو؟؟ اگر هست چرا دست نکرد ارثیه ی مادری اش را؟

نشان داد همین مرد به من خاتم انگشتری اش را

کتک خوردم و انگار که غش کردم از این درد

ولی آه از آن لحظه که من گم شده بودم به دل شب

که جان داد خداوند دوباره به تنم از نفس حضرت زینب

اجل کرده رهایم ولی ای وای از این تاول پایم

که پدر گم شدم انگار به صحرا و کمی بعد در آن ظلمت شب بی کس و تنها به صدایی به خودم آمدم انگار زنی بود

گرفتست چرا رو؟ شبیه خود من دست به پهلو

که نزدیکتر آمد به سرم دست کشید و نفسی زد که منم ام ابیها و منم مادر افسانه ای ات حضرت زهرا

و سپس گفت به من بانوی محزون

که اگر قامت من خم شده از ضربه ی آن قنفذ ملعون

تو نترسی

که شبیه خودمی لیلیِ مجنون

و همین حین لگد خوردم و ناگه نفسم رفت و نگاهم به سیاهی زده در چشم خموشم

به خودم آمده دیدم که خدا ...لاله ی گوشم...

شاعر: عبدالحسین مخلص آبادی


تعداد بازديد : 109
شنبه 11 شهریور 1391 ساعت: 0:27
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف