تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
|
شب بود و چشم خفتگان در خواب خوش بود
بيدار مردى اشك چشمش، آب خوش بود
در خاك پنهان كرده خونين لاله اش را
آزرده جسم يار هجده ساله اش را
اشكش به رخ، چون انجم از افلاك مى ريخت
بر پيكرِ تنهااميدش، خاك مى ريخت
در ظلمت شب، بى صدا چون شمع مى سوخت
تنهاى تنها، بى خبر از جمع مى سوخت
گويى كه مرگ يار را باور نمى داشت
از خاك قبر همسرش، سر برنمى داشت
مى خواست كم كم گم شود در آسمان، ماه
چون عمر يارش، عمر شب را ديد كوتاه
بوسيد در درياى اشك ديده، گِل را
برداشت صورت از زمين، بگذاشت دل را!
بگذاشت جانش را در آن صحرا، شبانه
با پيكرى بى جان، روان شد سوى خانه
آن جا كه خاكش را به خون آغشته بودند
هم آرزو، هم شاديش را كشته بودند
آن جا كه جز غم هاى دنيا را نمى ديد
در هر طرف مى گشت و زهرا را نمى ديد...
دوش آن تن آزرده را مولا چو برداشت
با جان خود مخفى درون خاك بگذاشت
خون دلش با اشك چشمش در هم آميخت
از پهلوى زهراى او خونابه مى ريخت
تعداد بازديد : 177
پنجشنبه 17 فروردین 1391 ساعت: 10:30
نویسنده: خادم الزهرا (س)
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب