گوش دار اى غرقه در بحر خطا كى گرفتار اندرين دار بلا يك حديثى بس بود كو جان فزا هست منسوب آن به اص

گوش دار اى غرقه در بحر خطا كى گرفتار اندرين دار بلا يك حديثى بس بود كو جان فزا هست منسوب آن به اص

گوش دار اى غرقه در بحر خطا كى گرفتار اندرين دار بلا يك حديثى بس بود كو جان فزا هست منسوب آن به اص

گوش دار اى غرقه در بحر خطا كى گرفتار اندرين دار بلا يك حديثى بس بود كو جان فزا هست منسوب آن به اص

گوش دار اى غرقه در بحر خطا كى گرفتار اندرين دار بلا يك حديثى بس بود كو جان فزا هست منسوب آن به اص
گوش دار اى غرقه در بحر خطا كى گرفتار اندرين دار بلا يك حديثى بس بود كو جان فزا هست منسوب آن به اص
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
گوش دار اى غرقه در بحر خطا كى گرفتار اندرين دار بلا يك حديثى بس بود كو جان فزا هست منسوب آن به اص

گوش دار اى غرقه در بحر خطا

كى گرفتار اندرين دار بلا

يك حديثى بس بود كو جان فزا

هست منسوب آن به اصحاب كسا

شد روايت از جناب فاطمه

آنكه بر كون و مكان بُد عالمه

شد يكى از روزها بابم رسول

كرد در بيت الجلال من نزول

گفت كى دخت گرام با وفا

گشته عارض سستى و ضعفى مرا

گفتم اى باب گرام ممتحن

بوده باشى در پناه ذوالمنن

گفت آور آن كسا را كز يمن

هست اصل او مرا پوشان به تن

رفتم آوردم كسا پوشاندمش

و ز محبت يك نظر بنمودمش

روى او ديدم كه چون بدر تمام

خانه ام گرديد چون دارالسّلام

ليك گويم آنكه تشبيهى چنين

نيست جز افهام چشم تنگ بين

و رنه نزد نور روى مصطفى

ذرهّ هم نبود تمام نورها

نور او نور خداوند جليل

گشته مدهوش از شعاعش جبرئيل

آن شه از رخ يك حجاب اَر كرد دور

تازه خواهد شد حديث كوه طور

الغرض فرموده خير النساء

بانوى عصمت سراى كبرياء

ساعتى نگذشت پس زين ماجرا

گشت وارد سبط اكبر مجتبى

زينت عرش برين يعنى حسن

خَلق و خُلقش همچو نام او حسن

حجت ثانىّ امام مقتدا

سبز پوش گلسِتان مصطفى

آنكه يوسف پرتوى چون داشتى

كز جمال او علم افراشتى

پرتوى چون كرد تابش در جنان

حسن او شد مسكن پيغمبران

او حسن ميباشد و وصف حسن

فى حسن ميباشد از غير حسن

حضرت صديقه فرمود اين چنين

نور چشمم مصطفى سبط امين

پس سلامى كرد آمد تا ز باب

گفتم از بهر سلام او جواب

گفت يا امّا چه باشد بيت ما

عطر بيز است اين چنين و دلگشا

بوى طيبى آيدم اندر مشام

مى دهد آن بو ز جّد من پيام

گفتم اى نور دو چشم مرتضى

استراحت كرده جدّت در كِسا

پس در آندم شد حسن با احترام

سوى جد خويش و كرد او را سلام

گفت يا جدّا مرا گر رخصت است

در كسا آيم كه ميل راحت است

چون جوا و اِذْن از جدّش شنيد

كز شعف شد در كسا و آرميد

ساعت ديگر نشد آنكه حسين

آن شه مظلوم فخر عالمين

آن ذبيح اللّه كه با چندان فدا

شد فداى حق كه جانهايش فدا

آنكه چون بدر امامت جلوه گر

شد به بُرجش فجرايمان تافت سر

مصطفى گفت او مرا نور دو عين

انه منى و انى من حسين

كعبه اش با كعبه پروردگار

او چو مسكن كرد كرد او افتخار

همچوآن خسرو كه باشد در شرف

بوده نُه درّ امامت را صدف

آن شه مظلوم بى يار و معين

گشته مقتول سپاه مشركين

جمله اهل و ياورانش از عطش

جسم آنها همچو جلد مُنكَمَش

چشم حق بينش بدان سان مينمود

جمله عالم گوئيا دود كبود

ظلم آن قوم لعين شد از حساب

غافل از عدل خدا يوم الحساب

آنچنان ظلمى كه نمرود لعين

گويد اى لعنت به قوم ظالمين

خون و خونخواهش عزيزِ ذوانتقام

خون خود را چون كشد او انتقام

وعده فرمود او به قرآن مجيد

آخر عهد زمانه چون رسيد

ميكند خونخواهيش در اين جهان

ميچشاند زهر نقمت آنچنان

ظالمينش را در اين دارالبلا

پيش از آن نقمت كه در دارالجزا

كز يداللّهش به تيغ ذو الفقار

حضرت مهدى شه ذوالاقتدار

حضرت صدّيقه كبرى بيان

كرده چون ماه رخش گشتى عيان

گشت وارد گفت كى مادر سلام

چيست اين بوئى كه آيد بر مشام

وه چومشك است اينكه چندان دلفزاست

گوئيا آن بوى جدّم مصطفى است

گفتم او را اَلسّلام اى نور عين

كى تو عين نور و هم نور دو عين

آرى اى مادر به زير اين كسا

با برادر هست بابم مصطفى

شد روان آن دم حسين سوى عبا

تا نمايد نزد جدّ خويش جا

گفت يا جدّا و يا خيرالانام

بر تو باد از من درود و هم سلام

اذن ميباشد مرا كى ذو الكرم

تا در آغوش تو من منزل كنم

گفت كى نور دو چشم مصطفى

اذن باشد نزد جدّ خود بيا

چون زجدّش اذنو رخصت او شنيد

در كسا با صد شعف رفت آرميد

ساعت ديگر نشد كز اين سخن

گشت ناگه وارد از در بُوالْحسن

صاحب تاج كرامت مرتضى

حامل امر ولايت مرتضى

مرتضى بعد از رسول مصطفى

مصطفى بعد از نبىّ مرتضى

متكّى بر مسند عزّ و جلال

بعد از احمد او به حكم ذوالجلال

سرور سر حلقه اهل يقين*

سيد الابرار اميرالمؤمنين

مقتداى كلّ امامُ الْمُتقين

هادى و مخدوم جبريل امين

بنده خاصِ خداوند مجيد

كاندرو حسن جمالش حق پديد

مظهر حقّ منبع اسرار او

مظهر حقّ فاعل كردار او

گر چه حقّ باشد بحقّ معبود حق

غير اين باشد بعيد از راه حقّ

بود اگر حقّ غير حقّ معبود حقّ

گفتمى الحقّ على حقّ است و حقّ

گفتِ پيغمبر كه گر خواهيد حقّ

بعد من حقّ با على او بحقّ

غير او خواهيد اگر جوئيد حقّ

كفر حقّ است او ، بوَد اين حكم حقّ

اسم او از حقّ ، راهش سوى حقّ

او به هركس شد سبق ، در دين حقّ

كُشت اگر حقّ بودوبخشش بود حقّ

هم ز حقّ راضى هم مرضى حقّ

مادح كُنه كمالش جز خدا

كيست ز افراد بشر جز مصطفى

همچه بر ممكن بود عين محال

درك كُنه ذات پاك لايزال

هست بر امكان هم از امكان برون

درك انوار تجلّى را كه چون

مرتضى نبود مگر نور خدا

نور حقّ از ذات او نبود جدا

مدحتش را جز خدا آرى توان

طفر گر فهميد مقام عارفان

از بشر دروصف او يك حرف بس

اِنَّ لى بُكْمٌ و مالى مِنْ نَفَس

آنچنان عجزى كه موسى كليم

در مقام شكر ذى المنّ عظيم

گفت يا رب عاجزم از حق شكر

پس خطاب آمد كه اين شد حق شكر

نى علىّ اللّهيم نى غاليم

گشته قول نَزِّلُونا داعيم

غير وجه اللّه چو كفر است از يقين

نحن وجه اللّه راهم ليك بين

ذكر حق اسماء حسناى خداست

نَحنُ الاَسما هم ولى قول هدى است

حضرت صديقه فرمود آنجناب

ماه رويش گشت طالع چون زباب

از تَلَطُّف كرد بر من او سلام

*گفت آيد بوى طيبى بر مشام

گوئيا اينجا بود ابن عَمَم

برده كز دل حزن اندوه و غمم

گفتم آرى باشد آن عاليجناب

با دو فرزند شما اينجا بخواب

پس روان شد آن امير ذوالجلال

سوى پيغمبر رسول ذوالجلال

عرض بنموداى شه با احتشام

بر تو باد از من صلاة و هم سلام

پس بفرمود از رسول ذو المنن

بر تو باد از من سلام اى بوالْحسن

پس بگفتا كى رسول هاشمى

در كسا آيم اگر رخصت دهى

گفت پيغمبرگر آيى نزد من

همچو روحستى كه آيد در بدن

در عبا شد اندر آن دم بو تراب

بادو فرزند و نبى رفت او به خواب

زآن سپس بنت النبىّ يعنى بتول

گشت عازم نزد باب خود رسول

گفت كى باب گرامى اَلسّلام

اذن باشد در برت سازم مقام

پس بفرمود آن رسول مجتبى

اَلسّلام ايجان من نزد من آ

پس نمود آنگه طلوع اندر كسا

همچو ماه چارده خيرالنسا

در كسا چون متحد شد پنج تن

همچو يك روحى كه شد دريك بدن

پس در آن دم آمد از حق اين ندا

كى ملائك جمله سُكّان سما

من نكردم خلق حقّ عزّتم

هم قسم باشد بحق شوكتم

نه سما نه ارض نه شمس نه قمر

*اين نُه افلاكى كه باشد مستقر

نى كه درياها به اين طرز عجيب

نى ملائك را به اين تزيين زيب

كز نبود از پرتو اين پنج نور

كرده در زير كسا اين دم ظهور

كز سر شوق و شعف پس جبرئيل

در نياز آمد كه يا ربّ جليل

كى خداوند از سر صدق و صواب

دارم اميد آنكه گردم كامياب

كيستند اينها كه در زير كسا

گشته بر كلّ دو عالم مقتدا

كيستند اينها كه قطب عالمند

سرور خلق و عزيزان تواند

پس ندا از جانب ربّ جليل*

آمد آنگه بر جناب جبرئيل

اين كسانى را كه اندر طيلسان

مجتمع هستند در امن امان

گنج دُرهاى رسالات منند

نور محض و اهلبيت عصمتند

فاطِمَه است وباب وزوجش بوالحسن

با دو فرزندش حسين و هم حسن

عرض كرد آنكه كِى پروردگار

حاجت اين بنده مسكين بر آر

اذن فرما تا روم من از سما

سادس ايشان شوم اندر كسا

پس ندا آمد كه يا روح الامين

اذن باشد كن نزول اندر زمين

رو و لكن هديه اى از ماببر

تا شوى در نزد ايشان راه بر

رو ولى بى اذن بى فرمانشان

نى شوى داخل تو در مأوايشان

جبرئيل آنگاه با شوق و شعف

گشت نازل اندر آن بيت الشّرف

با مذلّت كز ادب كرد او سلام

گفت آوردم ز حقّت من پيام

كى نبّى مجتبى از من سلام

بر تو و برآل ]تو[ بادا مدام

كى نبىّ من بحقّ عزّتم

هم قسم باشد بحقّ شوكتم

من نكردم خلق نُه افلاك را

نى نمودم خلق سطح خاك را

نى نمودم خلق ماه و آفتاب

نى كواكب را كه نايد در حساب

نِى ملك نِى كرسى و عرش عظيم

نِى بحار نِى جبال مستقيم

گر نبود از پرتو فيض شما

اهلبيت عصمت و نور هدى

پس بگفتا كز سر شرم و حيا

حق تعالى اذن فرمودى مرا

يا رسول اللّه تو هم منّت نهى

خادمت را اذن و رخصت مى دهى

روى خود در مقدمت اندر تراب

تا گذارم بلكه گردم كامباب

گفت پيغمبر پس از ردّ سلام

اذن ميباشد تو را در اين مقام

تو امينى در حريم كبريا

چون نباشد ره تو را اندر كسا

چون اجازت يافت آن دم جبرئيل

گشت داخل ليك چون عبد ذليل

كرد ظاهر بعد آن تبشير را

خواند بر او آية تطهير را

گفت با او كِى نبىّ اللّه بدان

حق تعالى كرده وحيت اين زمان

كِى نبىِّ من شرف بادا تو را

ز آنكه ايجاد تو و آل تو را

كرده ام پاك مبرّا از عيوب

هم مطهر از كثافات ذنوب

چون سخن گشتى به اينجا منتهى

در سخن آمد شه مردان على

با نبى گفتا كه يا خير الانام

محضر ما را چه قدر است و مقام

اينكه ما را هست اين نوع اجتماع

چيست ان را قدر و فضل و ارتفاع

نزد خلاّق جهان يزدان پاك

موجد انواع بَر كز آب و خاك

پس بگفت آنكه نبىّ مرتضى

حق يزدانى كه داد ستى مرا

اِصطفا و اِجتبا بر ممكنات

سرورى بر جملگى كائنات

مجلسى نبود شود آراسته

ذكر اين مجلس كز آن برخواسته

شيعيان جمعى در آنجا حاضرند

جز كه آنهارا ملائك طائفند

نازل آنها بهر فيض و رحمتند

كز گناه شيعيان مستغفرند

همچه دارند اندر آن مجلس حضور

تا كه اهلش را شود ظاهر فتور

مرتضى پس همچو گل ازهم شكفت

چون شكوفه لب گشوداين حرف گفت

شيعيان ما كز اين پس فائزند

و ز فِتَنها رستگار و فارغند

حق ذات بى زوال كردگار

ربّ كعبه حضرت پروردگار

با علىّ مرتضى خيرالانام


تعداد بازديد : 161
پنجشنبه 25 اسفند 1390 ساعت: 9:48
نویسنده:
نظرات(0)

مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف