من از خدای تو تکلیف تازه میخواهم برای از تو نوشتن اجازه میخواهم تو ای زمانه به دستی که آشنا هستی بیا گذر کن از این کوچه های بن بستی که رنگ آی�

من از خدای تو تکلیف تازه میخواهم برای از تو نوشتن اجازه میخواهم تو ای زمانه به دستی که آشنا هستی بیا گذر کن از این کوچه های بن بستی که رنگ آی�

من از خدای تو تکلیف تازه میخواهم برای از تو نوشتن اجازه میخواهم تو ای زمانه به دستی که آشنا هستی بیا گذر کن از این کوچه های بن بستی که رنگ آی�

من از خدای تو تکلیف تازه میخواهم برای از تو نوشتن اجازه میخواهم تو ای زمانه به دستی که آشنا هستی بیا گذر کن از این کوچه های بن بستی که رنگ آی�

من از خدای تو تکلیف تازه میخواهم برای از تو نوشتن اجازه میخواهم تو ای زمانه به دستی که آشنا هستی بیا گذر کن از این کوچه های بن بستی که رنگ آی�
من از خدای تو تکلیف تازه میخواهم برای از تو نوشتن اجازه میخواهم تو ای زمانه به دستی که آشنا هستی بیا گذر کن از این کوچه های بن بستی که رنگ آی�
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
من از خدای تو تکلیف تازه میخواهم برای از تو نوشتن اجازه میخواهم تو ای زمانه به دستی که آشنا هستی بیا گذر کن از این کوچه های بن بستی که رنگ آی�

من از خدای تو تکلیف تازه میخواهم

برای از تو نوشتن اجازه میخواهم

تو ای زمانه به دستی که آشنا هستی

بیا گذر کن از این کوچه های بن بستی

که رنگ آینه هایش به جز سیاهی نیست

و حال مردم این کوچه جز تباهی نیست

تویی که منجی این عالم پریشانی

قرار و مونس احوال نابه سامانی

اگرچه ظاهرا از نور دیده پنهانی

ولی حکایتمان را عجیب میدانی

تو از قلمرو عشقی که بی کران شده ای

که ابن فاطمه و صاحب الزمان شده ای

تو از سلاله ی زهرایی و مسیحایی

تو تک ستاره ی مانده ز اهل بالایی

تو شور شعر من و شور ماه شعبانی

تو بی نهایت عشقی تو نفس قرآنی

که آیه آیه تو در جهان پراکنده است

شمیم عطر تو در آسمان پراکنده است

دوباره می کشد این ماجرا مرا جایی

به آن دقایق شیرین آمدن هایی

که میرسد ز حریم خدا ، سحرگاهی

دوباره معجزه بر دامن شهنشاهی

هر آنچه خلق خدا بوده بر زمین آمد

برای عرض ادب نزد جانشین آمد

گمان کنم که در آن لحظه صحبت از جان شد

شکست صفحه ی تقویم و عید قربان شد

تمام پیکر او را نسیم می بوید

برای بوسه ز دستش بهانه می جوید

ستاره ها همه محو جمال هاشمیش

و سایه معتکف و مست خال هاشمیش

سحر به دور سرش تا به شام میچرخید

در آسمان نگاهش مدام میچرخید

در آن زمان که جدایی هنوز مبهم بود

هنوز فاصله ها بین ما و او کم بود

نبود منتظر وشکوه های منتظَری

نبود ندبه برای ظهور ، در سحری

گذشت برهه ای از این زمان طولانی

غروب جمعه و من ، اشک های پنهانی...

تو بی بهانه ترین درد کوچه ها هستی

ظهور کن که تو تنها دوای ما هستی

 

مهرشاد واحدی (بی وفا)

 


تعداد بازديد : 45
پنجشنبه 22 خرداد 1393 ساعت: 14:04
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف