شب ظلمانی ما را سحری در راه است عمه از حال و هوای دل من آگاه است به امیدی که بیایی ز سفر منتظرم تا بخواهی غم هجران رخت جانکاه است قصه دختر درد

شب ظلمانی ما را سحری در راه است عمه از حال و هوای دل من آگاه است به امیدی که بیایی ز سفر منتظرم تا بخواهی غم هجران رخت جانکاه است قصه دختر درد

شب ظلمانی ما را سحری در راه است عمه از حال و هوای دل من آگاه است به امیدی که بیایی ز سفر منتظرم تا بخواهی غم هجران رخت جانکاه است قصه دختر درد

شب ظلمانی ما را سحری در راه است عمه از حال و هوای دل من آگاه است به امیدی که بیایی ز سفر منتظرم تا بخواهی غم هجران رخت جانکاه است قصه دختر درد

شب ظلمانی ما را سحری در راه است عمه از حال و هوای دل من آگاه است به امیدی که بیایی ز سفر منتظرم تا بخواهی غم هجران رخت جانکاه است قصه دختر درد
شب ظلمانی ما را سحری در راه است عمه از حال و هوای دل من آگاه است به امیدی که بیایی ز سفر منتظرم تا بخواهی غم هجران رخت جانکاه است قصه دختر درد
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
شب ظلمانی ما را سحری در راه است عمه از حال و هوای دل من آگاه است به امیدی که بیایی ز سفر منتظرم تا بخواهی غم هجران رخت جانکاه است قصه دختر درد

شب ظلمانی ما را سحری در راه است

عمه از حال و هوای دل من آگاه است

به امیدی که بیایی ز سفر منتظرم

تا بخواهی غم هجران رخت جانکاه است

قصه دختر دردانه تو در ویران

مثل یوسف کنعان درون چاه است

خواستم ناله برارم نفسم بند آمد

شبیه فاطمه قوت شب و روزم آه است

تا بیایی به برم از سر نی خورشیدم

روشنی بخش شب تار رقیه ماه است

همه جا بر سر نی بودی و من همسفرت

دل من تنگ و تو بالا وقدم کوتاه است

لرزش دست من و روی کبودم همگی

اثر ضربه دستان گه و بی گاه  است

زجر با نیت قربت کتکم زد و نگفت

این سه ساله است و یا دخترک یک شاه است

خواستم بوسه بگیرم زلبت خون آمد

قصه لعل لب و حنجر تو جانکاه است

سر پرخون تو را در بغلم می گیرم

در کنار سر تو مویه کنان می میرم

شاعر: مجيد رجبي


تعداد بازديد : 123
چهارشنبه 08 آبان 1392 ساعت: 9:33
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف