شعر حضرت رقیه س چراغان کرده ای ویرانه را ای ماه دلجویم قدم بگذار برچشمم رهت با اشک می شویم توانی

شعر حضرت رقیه س چراغان کرده ای ویرانه را ای ماه دلجویم قدم بگذار برچشمم رهت با اشک می شویم توانی

شعر حضرت رقیه س چراغان کرده ای ویرانه را ای ماه دلجویم قدم بگذار برچشمم رهت با اشک می شویم توانی

شعر حضرت رقیه س چراغان کرده ای ویرانه را ای ماه دلجویم قدم بگذار برچشمم رهت با اشک می شویم توانی

شعر حضرت رقیه س چراغان کرده ای ویرانه را ای ماه دلجویم قدم بگذار برچشمم رهت با اشک می شویم توانی
شعر حضرت رقیه س چراغان کرده ای ویرانه را ای ماه دلجویم قدم بگذار برچشمم رهت با اشک می شویم توانی
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
شعر حضرت رقیه س چراغان کرده ای ویرانه را ای ماه دلجویم قدم بگذار برچشمم رهت با اشک می شویم توانی

چراغان کرده ای ویرانه را ای ماه دلجویم

قدم بگذار برچشمم رهت با اشک می شویم

توانی نیست در پایم که پیش پات بر خیزم

ز بس آزار دیدم ای پدر سست است زانویم

کنون فهمیده ام بابا چرا زهرام میخواندی

نفس چون میکشم خون میچکد از زخم پهلویم

سه ساله نیستم آری زمانه اینچنینم کرد

کمانی قد وگیسویم سپید و ارغوان رویم

فراموشم شده دیگر چگونه راه رفتن را

کمک از عمه میخواهم که گیرد زیر بازویم

چه آمد بر سرم باشد برای فرصتی دیگر

نمیگویم چه شد بابا ولی آنقدر میگویم

میان راه خصمت آنچنان این خسته را می برد

که مشتش بود پر از تارهای خونی مویم

مبر بابا مرا زینجا زحرف خویش بر گشتم

به پیش عمه میمانم که تنها همدم اویم

امیرحسین میرحسینی


تعداد بازديد : 343
شنبه 14 اردیبهشت 1392 ساعت: 16:02
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف