دارد از دستِ زمان می رود از دست، زمین کمرش خم شده، افتاده، شکسته ست، زمین شهر عمری ست که از مردم نا

دارد از دستِ زمان می رود از دست، زمین کمرش خم شده، افتاده، شکسته ست، زمین شهر عمری ست که از مردم نا

دارد از دستِ زمان می رود از دست، زمین کمرش خم شده، افتاده، شکسته ست، زمین شهر عمری ست که از مردم نا

دارد از دستِ زمان می رود از دست، زمین کمرش خم شده، افتاده، شکسته ست، زمین شهر عمری ست که از مردم نا

دارد از دستِ زمان می رود از دست، زمین کمرش خم شده، افتاده، شکسته ست، زمین شهر عمری ست که از مردم نا
دارد از دستِ زمان می رود از دست، زمین کمرش خم شده، افتاده، شکسته ست، زمین شهر عمری ست که از مردم نا
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
دارد از دستِ زمان می رود از دست، زمین کمرش خم شده، افتاده، شکسته ست، زمین شهر عمری ست که از مردم نا

دارد از دستِ زمان می رود از دست، زمین
کمرش خم شده، افتاده، شکسته ست، زمین

شهر عمری ست که از مردم نااهل پر است
کوچه ها از نفس شوم «ابوجهل» پر است

رود از ننگ به تنگ آمده، مرداب شده
کوه از داغ جهالت جگرش آب شده

وقت آن است که از جای کسی برخیزد
که در این بادیه فریاد رسی برخیزد

سنگ در سینه ی اقوام عرب دل بشود
مصحف روی تو یکمرتبه نازل بشود!



در مقام تو ملائک به نماز آمده اند
ماه و خورشید به پابوس حجاز آمده اند

چشم وا می کنی و بر لب مادر آه است
چشم تو روشنی مرقد عبدالله است

اشرف خلقی و از نور خدا پر شده ای
آسمانی که در این خاک تصور شده ای

نفس ات آیه پس از آیه پر از ترتیل است
صورت مکی تو سوره ی عام الفیل است!

ماه از حیرت رویت به زمین افتاده
شب گیسوی تو با صبح قرین افتاده

پرده از چشم تو افتاد و خلائق گفتند
که از انگشتر خالق دو نگین افتاده!

با نسیمی که وزیده ست به پیراهن تو
روی پیشانی هر بتکده چین افتاده

آیه ی روشن عشقی و ز هرم نفس ات
شورها در دل قرآن مبین افتاده

بی گمان منظره ای از رخ خوش منظر توست
که در آیینه ی فردوس برین افتاده

هر زمان کار من و شعر به وصف تو کشید
لکنتی بر لب فرهنگ معین افتاده

مانده ام با دلی از دوری راهت خسته
تنگی قافیه ها دست غزل را بسته

باید از حضرت چشمان تو فرمان برسد
باید این شعر دگرگونه به پایان برسد  

ای دلیل همه ی بی سر و سامانی ها
شب لبریز جنون صبح پریشانی ها

به تماشای تو برخاسته از جا جبریل
اول و آخر هر دوره غزل خوانی ها

یک نفس در شب این دشت به راه افتادی
یک جهان مست شد از عطر مسلمانی ها

تو درخشیدی و پس نوبت مهتاب رسید
آسمان مانده و این آینه گردانی ها 

 مُهر چشمان تو بر قلب حجاز است ولی
مِهر چشمـــان تو در سینه ی ایرانی ها



مثنوی آمده از پیش غزل رد بشود
آخرین قافیه بایست «محمّد» بشود!


تعداد بازديد : 113
چهارشنبه 14 فروردین 1392 ساعت: 22:25
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف