بیا بنشین به غمخواری، کنار بسترم اَسما که می دانم بود این شام، شامِ آخرم اَسما بیا بنشین و مادر وار

بیا بنشین به غمخواری، کنار بسترم اَسما که می دانم بود این شام، شامِ آخرم اَسما بیا بنشین و مادر وار

بیا بنشین به غمخواری، کنار بسترم اَسما که می دانم بود این شام، شامِ آخرم اَسما بیا بنشین و مادر وار

بیا بنشین به غمخواری، کنار بسترم اَسما که می دانم بود این شام، شامِ آخرم اَسما بیا بنشین و مادر وار

بیا بنشین به غمخواری، کنار بسترم اَسما که می دانم بود این شام، شامِ آخرم اَسما بیا بنشین و مادر وار
بیا بنشین به غمخواری، کنار بسترم اَسما که می دانم بود این شام، شامِ آخرم اَسما بیا بنشین و مادر وار
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
بیا بنشین به غمخواری، کنار بسترم اَسما که می دانم بود این شام، شامِ آخرم اَسما بیا بنشین و مادر وار

بیا بنشین به غمخواری، کنار بسترم اَسما
که می دانم بود این شام، شامِ آخرم اَسما

بیا بنشین و مادر وار همدرد دل من شو
تو می دانی که من از کودکی بی مادرم اَسما

دلم چون شمع غم، تنها میان سینه می سوزد
گهی بر کودکان و گه به حال همسرم، اَسما

چو یک دست مرا قنفذ زکار انداخت، بی پروا
حمایت کردم از مولا به دست دیگرم اَسما

مرا کشتند مظلومانه نا اهلان و، می دانم
شود از خونِ سر چون لاله فرق شوهرم، اَسما

پس از من جمع کن، این بستر و پیراهن خونین
که آثاری نبیند دیگر از من، دخترم، اَسما

سید تقی قریشی (فراز)


تعداد بازديد : 305
جمعه 18 اسفند 1391 ساعت: 6:32
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف