باز اين چه آتش است که بر جان عالم است؟ باز اين چه شعله‌ي غم و اندوه و ماتم است؟ باز اين حديث حادثه‌ي

باز اين چه آتش است که بر جان عالم است؟ باز اين چه شعله‌ي غم و اندوه و ماتم است؟ باز اين حديث حادثه‌ي

باز اين چه آتش است که بر جان عالم است؟ باز اين چه شعله‌ي غم و اندوه و ماتم است؟ باز اين حديث حادثه‌ي

باز اين چه آتش است که بر جان عالم است؟ باز اين چه شعله‌ي غم و اندوه و ماتم است؟ باز اين حديث حادثه‌ي

باز اين چه آتش است که بر جان عالم است؟ باز اين چه شعله‌ي غم و اندوه و ماتم است؟ باز اين حديث حادثه‌ي
باز اين چه آتش است که بر جان عالم است؟ باز اين چه شعله‌ي غم و اندوه و ماتم است؟ باز اين حديث حادثه‌ي
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
باز اين چه آتش است که بر جان عالم است؟ باز اين چه شعله‌ي غم و اندوه و ماتم است؟ باز اين حديث حادثه‌ي

باز اين چه آتش است که بر جان عالم است؟
باز اين چه شعله‌ي غم و اندوه و ماتم است؟
باز اين حديث حادثه‌ي جانگداز چيست؟
باز اين چه قصه ايست که با غصّه توام است؟
اين آه جانگزاست که در ملک دل بپاست
يا لشگر عزاست که در کشور غم است؟
آفاق پر زشعله‌ي برق و خروش رعد
يا ناله‌ي پياپي و آه دمادم است؟
چونچشمه چشم مادر گيتي زطفل اشک
روي جهان چو موي پدر گشته درهم است
زين قصّه سر بچاک گريبان کروبيان
در زير بار غصّه قد قدسيان خم است
گلزار دهر گشته خزان از سموم قهر
گويا ربيع ماتم و ماه محرم است
ماه تجلّي مه خوبان بود به عشق
رو به روز جذبه‌ي جانباز عالم است
مشکوه نور و کوب درّي نشنأتين
مصباح سالکان طريق وفا حسين

گلگون قباي عرصه‌ي ميدان کربلا
زينت فزاي مسند ايوان کربلا
لب تشنه‌ي فرات و روانبخش کائنات
خضر زلال چشمه‌ي حيوان کربلا
سرمست جام ذوق و جگرسوز نار شوق
غوّاص بحر وحدت و عطشان کربلا
سرباز کوي دوست که در عشق روي دوست
افکنده سر چه گوي بچوگان کربلا
رکن يمان و کعبه‌ي ايمان که از صفا
در سعي شد زمکّه به عنوان کربلا
لبّيک بر زبان به سر دست نقد جان
روي رضا به سوي بيابان کربلا
چون نقطه در محيط بلا ثابت‌القدم
گردن نهاد بر خط فرمان کربلا
بر ما سواي دوست سرآستين فشاند
آسوده سر نهاد به دامان کربلا
سر بر زمين گذاشت که تا سر بلند شد
وز خود گذشت تا زخدا بهره‌مند شد

ارباب عشق را چه صلاي بلا زدند
اول به نام عقل نخستين صلا زدند
جام بلا به کام بلي گوشد از الست
سنگ بلا به جانب بانک بلي زدند
تاج مصيتبي که فلک تاب آن نداشت
بر فرق فرقدان شه لافتي زدند
پس بر حجاب اکبر ناموس کبريا
آتش زکينه‌هاي نهان برملا زدند
شد لعل دُرفشان حقيقت زمرّدين
الماس کين چه بر جگر مجتبي زدند
پس در قلمرو غم و اندوه و ابتلا
کوس بلا به نام شه کربلا زدند
فرمان نوخطان رکابش که خطّ محو
بر نقش ماسوي زکمال صفا زدند
دست ولا زدند به دامان شاه عشق
بر هر دو عالم از ره تحقيق پا زدند
در قلزم محبّت آن شاه چون حباب
افراشتند خيمه‌ي هستي به روي آب

نام شاعر:آيت الله حاج شيخ محمدحسين عروي اصفهاني


تعداد بازديد : 273
پنجشنبه 27 مهر 1391 ساعت: 14:46
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف