تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
|
میچکد خون از لب و این چهره ی نیلی پدر
میخورم از هر طرف یک ضربه ی سیلی پدر
با دوپای کوچکم بر خار و خس آواره ام
میخورد هر لحظه دستی روی گوش ِ پاره ام
روی نیزه دیدنت با من نمی دانی چه کرد!
لمس یک طوفان چه با رویای کال غنچه کرد
پای نیزه سوت و طبل و هلهله بود و سرود!
مرده بودم از همان آغاز اگر عمه نبود
بی تو لبخند از لبان زخمی ام آهسته پر!
مثل یک بازی بگو گنجشک خیسِ خسته پر!
خسته ام حالا که از یک شهر سیلی خورده ام
از تمام سنگ های کوفه هم آزرده ام ...
با خودت من را ببر نزد علیِ اصغرت
آخر ای بابا برایش جام آب آورده ام!
شاعر: فاطمه نورعلیزاده
تعداد بازديد : 149
شنبه 11 شهریور 1391 ساعت: 0:14
نویسنده: خادم الزهرا (س)
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب