حمید رضا برقعی امیرالمومنین(ع)-مدح چشم وا کن احد آیینهٔ عبرت شد و رفت دشمن باخته بر جنگ مسلط شد

حمید رضا برقعی امیرالمومنین(ع)-مدح چشم وا کن احد آیینهٔ عبرت شد و رفت دشمن باخته بر جنگ مسلط شد

حمید رضا برقعی امیرالمومنین(ع)-مدح چشم وا کن احد آیینهٔ عبرت شد و رفت دشمن باخته بر جنگ مسلط شد

حمید رضا برقعی امیرالمومنین(ع)-مدح چشم وا کن احد آیینهٔ عبرت شد و رفت دشمن باخته بر جنگ مسلط شد

حمید رضا برقعی امیرالمومنین(ع)-مدح چشم وا کن احد آیینهٔ عبرت شد و رفت دشمن باخته بر جنگ مسلط شد
حمید رضا برقعی امیرالمومنین(ع)-مدح چشم وا کن احد آیینهٔ عبرت شد و رفت دشمن باخته بر جنگ مسلط شد
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
حمید رضا برقعی امیرالمومنین(ع)-مدح چشم وا کن احد آیینهٔ عبرت شد و رفت دشمن باخته بر جنگ مسلط شد

امیرالمومنین(ع)-مدح


چشم وا کن احد آیینهٔ عبرت شد و رفت

دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت

آن که انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد

با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد

داد و بیداد که در بطن طلا آهن بود

چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود

داد و بیداد برادر که برادر تنهاست

جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست

یک به یک در ملاء عام و نهانی رفتند

همه دنبال فلانی و فلانی رفتند

همه رفتند غمی نیست علی می ماند

جای سالم به تنش نیست ولی می ماند

مرد مولاست که تا لحظهٔ آخر مانده

دشمن از کشتن او خسته شده، در مانده

در دل جنگ نه هر خار و خسی می ماند

جگر حمزه اگر داشت کسی، می ماند

مرد آن است که سر تا قدمش غرق به خون

آن چنانی که علی از احد آمد بیرون

می رود قصهٔ ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آن جا که علی دل تنگ است

می فروشد زرهی را که رفیق جنگ است

چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد

وان یکاد از نفس فاطمه بر تن دارد

کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام

تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام

فاطمه فاطمه با رایحهٔ گل آمد

ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد

می رود قصهٔ ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آن جا که جهان زیبا شد

با جهاز شتران کوه احد بر پا شد

و از آن آینه با آینه بالا می رفت

دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت

تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد

پیش چشم همه از دامنه بالا می رفت

تا شهادت بدهد عشق ولی الله است

پله در پله از آن ماذنه بالا می رفت

پیش چشم همه دست پسر بنت اسد

بین دست پسر آمنه بالا می رفت

گفت: این بار به پایان سفر می گویم

" بارها گفته ام و بار دگر می گویم"

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است

کهکشان ها نخی از وصلهٔ نعلین علی است

واژه در واژه شنیدند صدا را اما...

گفتنی ها همگی گفته شد آن جا اما

سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد

آن که فهمید و خودش را به نفهمیدن زد

می رود قصهٔ ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

شهر این بار کمر بسته به انکار علی

ریسمان هم گره انداخته در کار علی

بگذارید نگویم که احد می لرزد

در و دیوار ازین قصه به خود می لرزد

می رود قصهٔ ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می نویسم که "شب تار سحر می گردد"

یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد


تعداد بازديد : 225
سه شنبه 09 خرداد 1391 ساعت: 17:33
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف