شبهای آخر عمرش ، هر شب مهمان یکی از عزیزانش بود ، یک شب خانه ی امام حسن ، یک شب خانه ابی عبدالله ، ش

شبهای آخر عمرش ، هر شب مهمان یکی از عزیزانش بود ، یک شب خانه ی امام حسن ، یک شب خانه ابی عبدالله ، ش

شبهای آخر عمرش ، هر شب مهمان یکی از عزیزانش بود ، یک شب خانه ی امام حسن ، یک شب خانه ابی عبدالله ، ش

شبهای آخر عمرش ، هر شب مهمان یکی از عزیزانش بود ، یک شب خانه ی امام حسن ، یک شب خانه ابی عبدالله ، ش

شبهای آخر عمرش ، هر شب مهمان یکی از عزیزانش بود ، یک شب خانه ی امام حسن ، یک شب خانه ابی عبدالله ، ش
شبهای آخر عمرش ، هر شب مهمان یکی از عزیزانش بود ، یک شب خانه ی امام حسن ، یک شب خانه ابی عبدالله ، ش
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
شبهای آخر عمرش ، هر شب مهمان یکی از عزیزانش بود ، یک شب خانه ی امام حسن ، یک شب خانه ابی عبدالله ، ش

شبهای آخر عمرش ، هر شب مهمان یکی از عزیزانش بود ، یک شب خانه ی امام حسن ، یک شب خانه ابی عبدالله ، شب نوزدهم مهمان ام کلثوم بود . اما می دید بابا بیرون میاد به آسمان نگاه می کند و انا لله و انا الیه راجعون می گوید .

تا صبح نخوابید علی مرتضی ، وارد مسجد شد آخرین اذان گفت ، در محراب عبادت قرار گرفت ، شروع کرد به نماز خواندن همینکه سر از سجده بر داشت آن ملعون کاری کرد صدای جبرئیل بین آسمان و زمین بلند شد :

تَهَدَّمَت وَالله اَرکانُ الهُدی وانطَمَسَت اَعلامُ التَّقی اَنفَصَمَتِ العُروَةُ الوُثقی ریال قُتِلَ ابنُ عَمِّ المُصطَفی ، قُتِلَ عَلِّّی المُرتَضی ، قُتِلَه اَشقَی الاَشقِیاء 1

تا صدای ناله ی جبرئیل را حسنین شنیدند ، سراسیمه به طرف محراب عبادت آمدند .

حسن از یک طرف می کرد زاری                  حسین از سوی دیگر بی قراری

بسوی خانه آوردند شه را                            سیه کردند از غم مِهر و مَه را

دیدند بابا در محراب ، با فرق شکافته افتاده ، خاکهای محراب را بر می دارد به زخم سرش می ریزد صدا می زند ( فزت و رب الکعبه ) به خدای کعبه رستگار شدم . زیر بغلهای بابا را گرفتند به طرف خانه روانه شدند . امیرالمؤمنین فرمود : زیر بغلهایم را رها کنید با پای خودم وارد خانه شوم ، شاید نمی خواست زینبین ( زینب و ام کلثوم ) بابا را در آن حال نظاره کنند .

بگویم یا علی حاضر نبودی زینب تو را به این حال ببیند ، راضی نبودی فرق شکافته ات را ببیند . ای کاش   بودی کربلا ، اجازه  نمی دادی زینب از خیمه بیرون آید . آخر زینب آمد بالای تلّ زینبیه دید یک گوشه میدان شمشیرها بالا می رود و پایین می آید ، حسینش را دارند می کشند دستهایش رو سرش گذاشت صدا زد وا محمدا ، وا علیا .
تعداد بازديد : 321
پنجشنبه 25 اسفند 1390 ساعت: 12:53
نویسنده:
نظرات(0)
  • دسته بندی :
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف