شهدا

شهدا

شهدا

شهدا

شهدا
شهدا
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
شهدا

نذر مادر شهید امیدی

مادری که جنازه ی شهیدش هیچ وقت برنگشت

و او همیشه تا بند آمدن باران زیر باران می مانَد و می گوید الآن پسرم زیر باران است...


 

من نیز باران می شوم باران که می گیرد

در من دوباره خاطراتت جان که می گیرد...

این حرف های سخت مثل شعر می بارند

از سینه ام، با من غمت آسان که می گیرد

با هر صدای در به شوقت هول... اما نه

قلبم دوباره تیر... آه... آن سان که می گیرد

آن قدر آش پشت پا را می پزم مادر

آن قدر می خوانم دعا تا آنکه می گیرد

من چشم هایم را به رؤیای تو مدیونم

آری به جایش داده این را، آن که می گیرد

یک پیرهن، یک چفیه، یک عکس از تو جا مانده ست

یک مادر و یک ختم الرّحمن که می گیرد

من خوب می دانم که بامم را تو می روبی

تو هیچ می دانی برایم نان که می گیرد؟

هر روز مهمان شقایق های گلزارم

جسمم اگر خسته ست، روحم جان که می گیرد

***

مادر نبودی تا بفهمی هیچ کس جای

قلب تو را در سینۀ زخمی نمی گیرد


تعداد بازديد : 241
پنجشنبه 25 اسفند 1390 ساعت: 8:39
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف