عبدالله بن الحسن ع

عبدالله بن الحسن ع

عبدالله بن الحسن ع

عبدالله بن الحسن ع

عبدالله بن الحسن ع
عبدالله بن الحسن ع
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
عبدالله بن الحسن ع

عبدالله بن الحسن(ع)


آمدم تا جان کنم قربان تو

پیش تو گردم بلا گردان تو

در حرم دیدم که تنها مانده ام

همرهان رفتند و من جا مانده ام

رفتی و دیدم دل از کف داده ام

خوش به دام عقل و عشق افتاده ام

عقل، آن سو ، عشق، این سو می کشاند

از دو سو، این می کشاند، آن می نشاند

عقل گفتا، صبر کن – طفلی هنوز

عشق گفتا، کن شتاب و خود بسوز

عقل گفتا، هست یک صحرا عدو

عشق گفتا، یک تنه مانده عمو

عقل گفتا، روی کن سوی حرم

عشق گفتا، هان نیفتی از قلم

عقل گفتا، پای تو باشد به گِل

عشق گفتا، از عاشقان باشی خجل

عقل گفتا، نی زمان مستی است

عشق گفتا، موسم بی دستی است  

عقل گفتا، باشدت سوزان جگر

عشق گفتا، هست عمو تشنه تر

عقل گفتا، هست یک صحرا عدو

عشق گفتا، یک تنه مانده عمو

راهی ام چون دید، عقل از پا نشست

عشق، دست عقل را از پشت، بست

بین وجودم عشق محض از مغز و پوست

می زند فریاد جانم، دوست دوست

خاطر افسرده ام را شاد کن

طایر روح از قفس آزاد کن

هم دهد آغوش تو، بوی پدر

هم بود روی تو چون روی پدر

بین ز عشقت سینه ی آکنده ام

در بر قاسم مکن شرمنده ام

من نخواهم تا به گردت پر زنم

آمدم، آتش به جان یک سر زنم

دوست دارم در رهت بی سر شوم

آن قدر سوزم که خاکستر شوم

هِل، که سوز عشق نابودم کند

بعد خاکستر شدن دودم کند

مُهر زن بر برگه جان بازی ام

وای من گر از قلم اندازی ام

هست، بعد از نیستی، هستی من

شاهد عشق تو بی دستی من

کوچکم اما دلی دارم بزرگ

بچه شیرم باکی ام نبود ز گرگ

گو شود دست من از پیکر جدا

کی کنم، دامان عشقت را رها


تعداد بازديد : 373
پنجشنبه 18 اسفند 1390 ساعت: 10:22
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف