سائل آمد به درِ خانه ی او ، آقا شد راه افتاده و در شهر ، عجب غوغا شد او جوا‌ن بود... ، ولی پیرِ غمِ ماد�

سائل آمد به درِ خانه ی او ، آقا شد راه افتاده و در شهر ، عجب غوغا شد او جوا‌ن بود... ، ولی پیرِ غمِ ماد�

سائل آمد به درِ خانه ی او ، آقا شد راه افتاده و در شهر ، عجب غوغا شد او جوا‌ن بود... ، ولی پیرِ غمِ ماد�

سائل آمد به درِ خانه ی او ، آقا شد راه افتاده و در شهر ، عجب غوغا شد او جوا‌ن بود... ، ولی پیرِ غمِ ماد�

سائل آمد به درِ خانه ی او ، آقا شد راه افتاده و در شهر ، عجب غوغا شد او جوا‌ن بود... ، ولی پیرِ غمِ ماد�
سائل آمد به درِ خانه ی او ، آقا شد راه افتاده و در شهر ، عجب غوغا شد او جوا‌ن بود... ، ولی پیرِ غمِ ماد�
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
سائل آمد به درِ خانه ی او ، آقا شد راه افتاده و در شهر ، عجب غوغا شد او جوا‌ن بود... ، ولی پیرِ غمِ ماد�

یا امام حسن مجتبی (ع)

 

سائل آمد به درِ خانه ی او ، آقا شد
راه افتاده و در شهر ، عجب غوغا شد

او جوا‌ن بود... ، ولی پیرِ غمِ مادر بود
سال ها غصه به دل داشت ، کمی مضطر بود

فکرِ تنهاییِ حیدر ، غمِ بی زهرایی
نفسش تنگ شد از غصه ی این تنهایی

کوچه ای تنگ و دلش سخت پریشان میشد
گریه میکرد حسن ، شهر چه طوفان میشد

دشمنش طعنه زد و حالِ حسن ریخت بهم
گفت یک حرفِ بد و حالِ حسن ریخت بهم

همسرش هم بخدا دردِ سری بود فقط
سهمِ هم خانگی اش ، خون جگری بود فقط

آخرش نقشه ی شومی که به سر داشت ، کشید
جگرش پاره شد و زینبش از راه رسید

گریه هایش همه لبریزِ غم و احساس و...
خشمگین است از این جور و جفا ، عباس و...

گفت: «وَاللّه دلم کنده شد از غربتِ او
هیچ کس حفظ نکرده بخدا حرمتِ او»

تا که شمشیر کشید از کمرش ، گفت حسین:
«صبر کن جانِ برادر ، پسرِ شیرِ حُنِین ،

صبر کن ، کرب و بلا نوبتِ جنگیدنِ توست
ظهرِ آن روزِ بلا ، نوبتِ جنگیدن توست»

گریه میکرد حسین و جگری پاره شده
خواهرش زینبِ کبری ، چه بیچاره شده

مجتبی ، دید حسین بن علی گریان است
بی قرار است و از این لخته ی خون حیران است

گفت: «لا یَومَ کَیَومَکْ ، بخدا ثارَاللّه
تو نخور غصه ی داغِ من ، اباعبداللّه

تو خودت سخت ترین روضه ی جانسوزِ منی
من کنارِ توام ، اما تو که دور از وطنی

سرِ من را تو گرفتی به روی دامانت
تو سرت روی زمین است ، حسن قربانت

شده ام کشته ولی هیچ به غارت نرود
خواهرم ، زینبِ کبری به اسارت نرود

جگرم ریخته در طشت ، ولی سَر دارم
بر تنم پیرهنی هست ، برادر دارم

ولی ای وای از آن لحظه که روی بدنت
اسب رد میشود و ، نیزه رَوَد در دهنت

مادرم هست کنارت ، همه را میبیند
شمر با خنجرِ خود ، روی سرت بنشیند

باز انگشترِ من هست ، و انگشتم هست
و دو تا کوه چو عباس و تو در پشتم هست

کفنی هست برایم ، ز حسن مانده تنی
ولی انگار برادر ، تو فقط بی کفنی. . .»


پوریا باقری


تعداد بازديد : 65
پنجشنبه 12 آذر 1394 ساعت: 14:23
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف