این لب بام عجب حال و هوایی دارد تن بی سر به سر دار صفایی دارد سنگ و خاکستر و اتش به سرم افکند ند تا بگو

این لب بام عجب حال و هوایی دارد تن بی سر به سر دار صفایی دارد سنگ و خاکستر و اتش به سرم افکند ند تا بگو

این لب بام عجب حال و هوایی دارد تن بی سر به سر دار صفایی دارد سنگ و خاکستر و اتش به سرم افکند ند تا بگو

این لب بام عجب حال و هوایی دارد تن بی سر به سر دار صفایی دارد سنگ و خاکستر و اتش به سرم افکند ند تا بگو

این لب بام عجب حال و هوایی دارد تن بی سر به سر دار صفایی دارد سنگ و خاکستر و اتش به سرم افکند ند تا بگو
این لب بام عجب حال و هوایی دارد تن بی سر به سر دار صفایی دارد سنگ و خاکستر و اتش به سرم افکند ند تا بگو
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
این لب بام عجب حال و هوایی دارد تن بی سر به سر دار صفایی دارد سنگ و خاکستر و اتش به سرم افکند ند تا بگو

این لب بام عجب حال و هوایی دارد
تن بی سر به سر دار صفایی دارد
سنگ و خاکستر و اتش به سرم افکند ند
تا بگویند که حب تو سزایی دارد
خولی و تیر سه شعبه شده اند اماده
کوفه و شام عجب مهر و وفایی دارد
سرم از بام چو افتاد ندا داد حسین
سر سودا زده ام بین چن ندایی دارد
این شگسته سرو و این پاره ی لب این دندان
غیر افتادن سر سر جدایی دارد
زده دندان شکسته به لبم مهر سکوت
تا بدانند که خزران چه صدایی دارد
چو ببینم دم آخر رخ دلجوی تو را
دلخوشم شاه به این بنده عطایی دارد
دو رکعت عشق بر این بام به عشق تو خوشست
تا بدانند که این بنده خدایی دارد
کعبه ی عشق خدا با تو بنا گشت حسین
قبله ی عشق عجب قبله نمایی دارد
کربلا بعد نبی از پس در شد آغاز
کوفی از کشتن اصغر چه ابایی دارد


 مهدی روحانی کاشمری


تعداد بازديد : 115
سه شنبه 21 مهر 1394 ساعت: 10:59
نویسنده:
نظرات(1)
بخش نظرات این مطلب
این نظر توسط محسن گلی در تاریخ 1394/07/21 و 11:21 دقیقه ارسال شده است

محسن گلی

با سلام شعر زیبایی است از پیمان خواجویی که بنده در سایتتون ندیدم؛ دوست داشتین درج کنید؛ یا علی حیدر مددی

****************************************************************
دل در غم ابوالفضل پیوسته اشک می‌ریخت یا ضـجـه گـاه و گاهی آهسـتـه اشـک می‌ریخت
از دوری عـلـمــدار یک تن که بود بیمـار یا هـیاتی عـزادار پــیــوسـتــه اشـک می‌ریخت
در جمـع سوگواران گویا دو دستگی شـد یک دسته سینه می‌زد یک دسته اشک می‌ریخت
دیدم که بید لرزان افکنده سـر به دامـان در جـایـگاه مـجـنـون بنشسته اشـک می ریخت
ابـری کـه شـد مـکـدر از آسـمـان مکـرر بـر روی گـنـبـد و بـر گـلـدسـته اشک می‌ریخت
مـشـکـی ز آب خـالـی بـا قـامـتی هلالی بـر دوش یـک نـهـالـی دل‌خستـه اشک می‌ریخت
یک چشم او پر از خون ناظر به تشنه لب‌ها چـشمـی دگر ز دستش جان شسته اشک می‌ریخت
ماهی که بود عطشان کم‌کم چو گشت بی‌جان در فـکـر ایـنـکـه پـیـمـان شکسته اشک می‌ریخت
التماس دعا
پیمان خواجویی


کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف