این آخرین شبی‌است که مهمان دخترش... این بار آخری است که بابا برابرش... «کی برده است دست پدر جز به یک طعام؟» با دخترش چه کرد همین حرف آخرش؟ ب�

این آخرین شبی‌است که مهمان دخترش... این بار آخری است که بابا برابرش... «کی برده است دست پدر جز به یک طعام؟» با دخترش چه کرد همین حرف آخرش؟ ب�

این آخرین شبی‌است که مهمان دخترش... این بار آخری است که بابا برابرش... «کی برده است دست پدر جز به یک طعام؟» با دخترش چه کرد همین حرف آخرش؟ ب�

این آخرین شبی‌است که مهمان دخترش... این بار آخری است که بابا برابرش... «کی برده است دست پدر جز به یک طعام؟» با دخترش چه کرد همین حرف آخرش؟ ب�

این آخرین شبی‌است که مهمان دخترش... این بار آخری است که بابا برابرش... «کی برده است دست پدر جز به یک طعام؟» با دخترش چه کرد همین حرف آخرش؟ ب�
این آخرین شبی‌است که مهمان دخترش... این بار آخری است که بابا برابرش... «کی برده است دست پدر جز به یک طعام؟» با دخترش چه کرد همین حرف آخرش؟ ب�
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
این آخرین شبی‌است که مهمان دخترش... این بار آخری است که بابا برابرش... «کی برده است دست پدر جز به یک طعام؟» با دخترش چه کرد همین حرف آخرش؟ ب�

این آخرین شبی‌است که مهمان دخترش...

این بار آخری است که بابا برابرش...

«کی برده است دست پدر جز به یک طعام؟»


با دخترش چه کرد همین حرف آخرش؟
 
بر دست پینه‌بستة بابا نگاه کرد


بر چهرة شکسته و روی مکدرش
 
اصرار میخ در به کجا راه می‌برد؟


خیری ندیده آخر از آن میخ و از درش
 
شهری که استخوان گلو بود و خار چشم


حالا گرفته زانوی غم در برابرش
 
شهری که تاب جرعة عدلی نداشته


با کاسه‌های شیر نشسته است بر درش
 
شب‌های کوفه منتظر عابری غریب


چاه این فراق هیچ نگردیده باورش
 
آرام گریه می‌کند این چاه در خودش


آرام نه، که آب گذشته است، از سرش

 
از پیش قبر مخفی زهرا بلند شد


مردی که سال‌هاست دلش تنگ همسرش..

 

شاعر : رضا وحید زاده


تعداد بازديد : 97
سه شنبه 24 تیر 1393 ساعت: 17:50
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف