یا صاحب الزمان(عج)... تا کی میان کوچه تجسم کنم تو را تاکی کنار قافیه ام گم کنم تو را آخر چقدر تصور یک مرد سبز پوش در «جاده ی سه شنبه شب قم» کنم �

یا صاحب الزمان(عج)... تا کی میان کوچه تجسم کنم تو را تاکی کنار قافیه ام گم کنم تو را آخر چقدر تصور یک مرد سبز پوش در «جاده ی سه شنبه شب قم» کنم �

یا صاحب الزمان(عج)... تا کی میان کوچه تجسم کنم تو را تاکی کنار قافیه ام گم کنم تو را آخر چقدر تصور یک مرد سبز پوش در «جاده ی سه شنبه شب قم» کنم �

یا صاحب الزمان(عج)... تا کی میان کوچه تجسم کنم تو را تاکی کنار قافیه ام گم کنم تو را آخر چقدر تصور یک مرد سبز پوش در «جاده ی سه شنبه شب قم» کنم �

یا صاحب الزمان(عج)... تا کی میان کوچه تجسم کنم تو را تاکی کنار قافیه ام گم کنم تو را آخر چقدر تصور یک مرد سبز پوش در «جاده ی سه شنبه شب قم» کنم �
یا صاحب الزمان(عج)... تا کی میان کوچه تجسم کنم تو را تاکی کنار قافیه ام گم کنم تو را آخر چقدر تصور یک مرد سبز پوش در «جاده ی سه شنبه شب قم» کنم �
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
یا صاحب الزمان(عج)... تا کی میان کوچه تجسم کنم تو را تاکی کنار قافیه ام گم کنم تو را آخر چقدر تصور یک مرد سبز پوش در «جاده ی سه شنبه شب قم» کنم �

یا صاحب الزمان(عج)...


تا کی میان کوچه تجسم کنم تو را

تاکی کنار قافیه ام گم کنم تو را

آخر چقدر تصور یک مرد سبز پوش

در «جاده ی سه شنبه شب قم» کنم تورا؟(1)

دارد تمام میشود آخر زمان تو

من منتظر نشسته بودم،به جان تو

من آمدم ولی تو اما نیامدی

تنها...غروب...جاده ی قم-جمکران تو

بگذار تا که فدیه ی آزادیت شوم

یعنی شهید هجر خدادادیت شوم

دارد زمان غربتتان طول میکشد

عمری فدای غربت اجدادی ات شوم

در دفترم واژه که ترسیم میکنم

از غیبت زیاد شما بیم میکنم

جمعه همیشه اخم به من میکند و من...

تنها نگاه تلخ به تقویم میکنم

وقتی خدا صورت ماه تو را کشید

مکثی نمود و خال سیاه تو را کشید

لبخند زد و با هیجانی تمام تر

زیباترین طرز نگاه تو را کشید

خنده و گریه را چه به هم بند میزنی

شعر مرا به حادثه پیوند میزنی

در من دوباره فاطمیه تازه میشود

وقتی شبیه فاطمه لبخند میزنی

این جای شعر راه عبارات بسته شد

بغضی به دوش مصرع بعدی نشسته شد

با رشته ای ز چادر خاکی مادرت

بازار های نرخ شفاعت شکسته شد

در عشق مادرت چه قدَر گر گرفته ایم

از نور او نشاط و تبلور گرفته ایم

پایین چادرش کمی ریش ریش شد

از بسکه حاجت از نخ چادر گرفته ایم

هی گریه میکند قلمم لای دفترم

انگار که رسیده به ابیات آخرم

یابن الحسن ببخش ولی بغض میکنم

در لحظه ای که گفت حسن...وای مادرم

شرجی ترین دقیقه شدی در غروب من

ساحل نداشت کشتی تو با جنوب من

من بارها دعای فرج خوانده ام ولی

گویا خیال آمدنت نیست خوب من...!.

امیررضا قدیری

 

با تشکر از شاعر گرامی بخاطر ارسال این شعر


تعداد بازديد : 85
شنبه 24 خرداد 1393 ساعت: 16:51
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف