ورودیه کربلا تشنگان قبیله ی زهرا قبضه کردند دشت و صحرا را می روند عاشقانه سر بر کف تا بنوشند شهد عاشورا بی سر و دستهای باده به دست راهیان

ورودیه کربلا تشنگان قبیله ی زهرا قبضه کردند دشت و صحرا را می روند عاشقانه سر بر کف تا بنوشند شهد عاشورا بی سر و دستهای باده به دست راهیان

ورودیه کربلا تشنگان قبیله ی زهرا قبضه کردند دشت و صحرا را می روند عاشقانه سر بر کف تا بنوشند شهد عاشورا بی سر و دستهای باده به دست راهیان

ورودیه کربلا تشنگان قبیله ی زهرا قبضه کردند دشت و صحرا را می روند عاشقانه سر بر کف تا بنوشند شهد عاشورا بی سر و دستهای باده به دست راهیان

ورودیه کربلا تشنگان قبیله ی زهرا قبضه کردند دشت و صحرا را می روند عاشقانه سر بر کف تا بنوشند شهد عاشورا بی سر و دستهای باده به دست راهیان
ورودیه کربلا تشنگان قبیله ی زهرا قبضه کردند دشت و صحرا را می روند عاشقانه سر بر کف تا بنوشند شهد عاشورا بی سر و دستهای باده به دست راهیان
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
ورودیه کربلا تشنگان قبیله ی زهرا قبضه کردند دشت و صحرا را می روند عاشقانه سر بر کف تا بنوشند شهد عاشورا بی سر و دستهای باده به دست راهیان

ورودیه کربلا 

 

تشنگان قبیله ی زهرا 

قبضه کردند دشت و صحرا را

می روند عاشقانه سر بر کف

تا بنوشند شهد عاشورا

 

بی سر و دستهای باده به دست

راهیان غیور جاده به دست

حاملان پیام کرب و بلا

همه قرآنِ دل گشاده به دست

 

چه جوانهای پاک و زیبایی

چقدر سروهای رعنایی

دلربایانِ دل زکف داده

چقدر دل - جقدر دریایی

 

جاده ها زیرپایشان محکم

وطنین صدایشان محکم

قلبشان ازگُل اجابت پُر

اعتقاد دعایشان محکم

 

شده در سینه ها نفس ها حبس

بانگها ناله ها جرس ها حبس

همه آماده عروج عشق

بال و پرهای در قفس ها حبس

 

شدنی گشته غیر ممکن ها

از جلا و صفای باطن ها

بعد ا... - شد علی اکبر

اشهد اول مؤذن ها

 

عالمی را به گریه آشفتند

دیده شد روی خاک می افتند

قبله دیدند کربلا را بعد

وحده لاشریک له گفتند

 

بهترینهای تیره های عرب

فی المثل حضرت امیر ادب

با صلابت گرفته آوردند

دست علیا مخدره زینب

 

دید وافتاد با چنان حالی

یاد آن خواب و یاد تبخالی

که بجامانده بود یک شب از

چشم خیره به سمت گودالی

 

که عطش بین آن توقف داشت

که پر از گرگ بود و یوسف داشت

که تنی دست و پازنان میسوخت

قاتلی با سری تعارف داشت

 

یادش افتاد بچه شیری را

مشک و آب بخورنمیری را

یادش افتاد تیغ و تیر و کمان

رویش نیزه از کویری را

 

یادش افتاد شد خسوف وکسوف

آتش افتاد برتمام حروف

همه گوشواره ها گم شد

بسکه سیلی شنید گوش لهوف

 

یادش افتاد دختری سرلخت

باکسی روی نیزه میشد اخت

باکسی که کسی دگر یک شب

باسرش در تنور، نان می پخت

 

یادش افتاد افت و خیزش را

همه خواب،ریز ریزش را

...که کسی با جسارتش میخواست

ببرد با خودش کنیزش را

 

مانده بود این زمین تیره کجاست؟

که شنید این صدای خون خداست

-دست برروی شانه اش زد و گفت:

کربلایی که گفته ام اینجاست      

                 

شاعر : رضا دین پرور


تعداد بازديد : 267
سه شنبه 19 آذر 1392 ساعت: 4:57
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف