قصددارم عشق را گریان کنم با مدد از فاطمه طوفان کنم مرد جانبازی اگر هستی بمان ورنه این غمنامه را هرگز مخوان روضه ای بی پرده خوانم منجلی پس تو ه�

قصددارم عشق را گریان کنم با مدد از فاطمه طوفان کنم مرد جانبازی اگر هستی بمان ورنه این غمنامه را هرگز مخوان روضه ای بی پرده خوانم منجلی پس تو ه�

قصددارم عشق را گریان کنم با مدد از فاطمه طوفان کنم مرد جانبازی اگر هستی بمان ورنه این غمنامه را هرگز مخوان روضه ای بی پرده خوانم منجلی پس تو ه�

قصددارم عشق را گریان کنم با مدد از فاطمه طوفان کنم مرد جانبازی اگر هستی بمان ورنه این غمنامه را هرگز مخوان روضه ای بی پرده خوانم منجلی پس تو ه�

قصددارم عشق را گریان کنم با مدد از فاطمه طوفان کنم مرد جانبازی اگر هستی بمان ورنه این غمنامه را هرگز مخوان روضه ای بی پرده خوانم منجلی پس تو ه�
قصددارم عشق را گریان کنم با مدد از فاطمه طوفان کنم مرد جانبازی اگر هستی بمان ورنه این غمنامه را هرگز مخوان روضه ای بی پرده خوانم منجلی پس تو ه�
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
قصددارم عشق را گریان کنم با مدد از فاطمه طوفان کنم مرد جانبازی اگر هستی بمان ورنه این غمنامه را هرگز مخوان روضه ای بی پرده خوانم منجلی پس تو ه�

قصددارم عشق را گریان کنم
با مدد از فاطمه طوفان کنم
مرد جانبازی اگر هستی بمان
ورنه این غمنامه را هرگز مخوان
روضه ای بی پرده خوانم منجلی
پس تو هم با من بگو یک یا علی
کربلا را کن مجسم پیش خویش
با دلی آشفته و زار و پریش
روز عاشورا پس از یک ظهر خون
آفتاب گرم و در اوج جنون
جمله گلها از پی هم رفته اند
غرق خون بر خاک صحرا خفته اند
باغبان تنها میان کربلاست
در مصاف جنگ با قوم جفاست
تشنگی آهسته بر او چیره شد
کم کمک رنگ لبانش تیره شد
شربت آبی مهیا شد برش
تا بنوشد کم کند سوز عطش
باغبان تا عزم نوشیدن نمود
تیری آمد بر لب و کامش فرود
در همی اثنا دگر تیری رسید
جبهه ی پیشانی او را درید
تیر را بیرون کشید و چاره کرد
خون ز جای زخم او فواره کرد
خواست تا آساید از مردان پست
سنگی آمد تارک اورا شکست
جامه بالا زد به پیشانی کشید
تیری آمد سینه اش را هم درید
در همین اثنا که در خون غرقه بود
بر سرش شمشیر کین آمد فرود
واقعا دیگر به تن نائی نداشت
تیر آمد در دهانش پا گذاشت
خون کمی راه تنفس را ببست
ناگهان تیری به حلقومش نشست
نیزه ای در پهلوی شه جا گرفت
قصه ی غربت دوباره پا گرفت
وای از آن وقتی که شاه دلحزین
شد نگون از صدر زین روی زمین
تیر را بیرون کشید از حلق خویش
دشمنان هم حمله ور از پشت وپیش
سوی کتفش ضربه ای از کین شتافت
شانه و کتف چپ شه را شکافت
گشت کتف چپ جدا از پیکرش
نیزه ای هم شد درون گردنش
تیر بر بالای سینه اش نشست
رفت شه از هوش و چشمانش ببست
چون به هوش آمد دگر نائی نداشت
شمر دون در بین مقتل پا گذاشت
شمر زانو زد به روی سینه اش
از قفا سر را برید از پیکرش
باغبان هم عاقبت پرواز کرد
تازه گویا عقده ها را باز کرد
پنجه زد در موی سر،سر را گرفت
راس شه بر روی نیزه جا گرفت
این که من گفتم فقط یک شمه بود
از غمی که جان و دلها را ربود
عذر تقصیرم پذیرا کردگار
اینچنین به پرده گفتم داغ یار
(غریبانه ای کلاسیک در قالب مثنوی براساس نبرد امام حسین در ظهر عاشورا از کتاب اکلیل المصائب فی مصائب الاطائب)

شاعر : مسعود مهربان


تعداد بازديد : 175
شنبه 02 آذر 1392 ساعت: 16:13
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف