چای لب سوز قند پهلو را مز مزه میکنم کنار اتاق گرمی چای یا حضورش بود یا دم گرم شعله های اجاق که به

چای لب سوز قند پهلو را مز مزه میکنم کنار اتاق گرمی چای یا حضورش بود یا دم گرم شعله های اجاق که به

چای لب سوز قند پهلو را مز مزه میکنم کنار اتاق گرمی چای یا حضورش بود یا دم گرم شعله های اجاق که به

چای لب سوز قند پهلو را مز مزه میکنم کنار اتاق گرمی چای یا حضورش بود یا دم گرم شعله های اجاق که به

چای لب سوز قند پهلو را مز مزه میکنم کنار اتاق گرمی چای یا حضورش بود یا دم گرم شعله های اجاق که به
چای لب سوز قند پهلو را مز مزه میکنم کنار اتاق گرمی چای یا حضورش بود یا دم گرم شعله های اجاق که به
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
چای لب سوز قند پهلو را مز مزه میکنم کنار اتاق گرمی چای یا حضورش بود یا دم گرم شعله های اجاق که به

بقیع.... بسیار زیبا

 

چای لب سوز قند پهلو را
مز مزه میکنم کنار اتاق
گرمی چای یا حضورش بود
یا دم گرم شعله های اجاق
 
که به من حس خوب بودن را
بی حساب و کتاب می بخشد
پدرم باز با دو چشم ترش
به من تشنه آب می بخشد
 
پدرم پشت اشک ولبخندش
حرفهایی شنیدنی دارد
روی هر شاخه از درخت دلش
یک بغل سیب چیدنی دارد
 
ساعتی در سکوت میگذرد
من از او چشم بر نمی دارم
عقربه چرخ  میزند و مرا
میکشد در درون افکارم

پدرم ناگهان چه پیر شده
نکند خسته است بیمار است؟
نکند کاروبار بد شده است؟
نکند به کسی بدهکار است؟
 
از زمانی که از سفر برگشت
حال و روزش عجیب بر گشته
حال و روزش شبیه ابر شده
ابرهای غریب سرگشته
 
بهتر است از سفر سوال کنم
سفر آری همیشه شیرین است
راه خوبی است آنهم این دفعه
که پدرخسته است و غمگین است
 
ناگهان بی مقدمه گفتم
از رسیدن به آرزوت بگو
از زمانی که گنبد خضرا
جلوه میکرد روبروت بگو

از صفا ، مروه، سعی بین دو کوه
از صفای حجر برام بگو
زمزم آیا هنوز می جوشد
کمی از مسجد الحرام بگو
 
در نگاه پدر هزار جواب
بر لبان پدر هزار سکوت
من پرم از سوال اما باز
پدری خسته ، انتظار ، سکوت
 
رو به من کرد و گفت میدانی
سفری پر شکوه و تاثیر است
مکه جای خودش ولی بابا
در مدینه غروب دلگیر است
 
گفتم آنجا مزار پیغمبر
لااقل گنبد و حرم دارد
من شنیدم که شاعری میگفت
«که هوای بقیع دم دارد»*
 
گفت بابا بقیع ؟، وای بقیع
آه . . .  آنجا چه آمده به سرم
خوش به حالت که قسمتت نشده!!
شرطه ها را ندیده ای پسرم
 
ما بدهکار مادرم هستیم
صورت او هنوز رنگین است
شیعه هرگز نمی برد از یاد
«لگد روزگار سنگین است»**
 
خواست چیزی بگوید و ناگاه
حرفهای نگفته اش را خورد
خواست تا باز درد دل بکند
اشک او را دوباره با خود برد
 
من به لیوان چای مشغولم
چای سردی که تلخ تر شده است
پدرم در سکوت می بارد
گونه هایش دوباره تر شده است

 

سید حسن رستگار


تعداد بازديد : 145
جمعه 25 مرداد 1392 ساعت: 11:52
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف