تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
![]()
|
اشعار شهداء و دفاع مقدس – سجاد عزیزی
عمري گذشت و يوسف ما پيرهن نداشت
آري كه پيرهن نه ، كه حتي كفن نداشت
عمري گذشت و خنده به لب هاي مادرم
خشكيده بود و ميل به دريا شدن نداشت
عمري هميشه قصهي نقاشي ام شده
مردي كه دست در بدن و سر به تن نداشت
حالا رسيد بعد هزاران هزار روز
يك مشت استخوان كه نشان از بدن نداشت
مادر كه گفت : شكل تو دارد پدر ، ولي
وقتي كه ديدمش پدرم شكل من نداشت
فهميدم از نبودن اندوه جمجمه !
بابا هواي سر به بدن داشتن نداشت
با اينچنين رسيدن و آن هم بدون سر
حرفي براي مادرم از خويشتن نداشت
آن شب چقدر مادرم از غصه گريه كرد
بيچاره او كه چاره به جز سوختن نداشت
سجاد عزيزي
تعداد بازديد : 317
پنجشنبه 30 شهریور 1391 ساعت: 2:15
نویسنده: خادم الزهرا (س)
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب