غروب جمعه ای دلگیر با یک درد پنهانی...من و دلتنگی و غربت دلی غرق پریشانی...هوا هم مثل چشمم خیس بود و

غروب جمعه ای دلگیر با یک درد پنهانی...من و دلتنگی و غربت دلی غرق پریشانی...هوا هم مثل چشمم خیس بود و

غروب جمعه ای دلگیر با یک درد پنهانی...من و دلتنگی و غربت دلی غرق پریشانی...هوا هم مثل چشمم خیس بود و

غروب جمعه ای دلگیر با یک درد پنهانی...من و دلتنگی و غربت دلی غرق پریشانی...هوا هم مثل چشمم خیس بود و

غروب جمعه ای دلگیر با یک درد پنهانی...من و دلتنگی و غربت دلی غرق پریشانی...هوا هم مثل چشمم خیس بود و
غروب جمعه ای دلگیر با یک درد پنهانی...من و دلتنگی و غربت دلی غرق پریشانی...هوا هم مثل چشمم خیس بود و
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
غروب جمعه ای دلگیر با یک درد پنهانی...من و دلتنگی و غربت دلی غرق پریشانی...هوا هم مثل چشمم خیس بود و

غروب جمعه ای دلگیر با یک درد پنهانی...من و دلتنگی و غربت دلی غرق پریشانی...هوا هم مثل چشمم خیس بود و سرخ و بارانی...پر از غم بی هدف در کوچه های شب می گشتم...نه تنها از خودم از مردم و از خانه هاشان قهر می گشتم...نمی شد پیش این مردم نشست و درد دل کرد...نمیشد قفل غمها را شکست و درد دل کرد...نمی دانستم از کی آمدم بیرون کجایم...شب از نیمه گذشت و من هنوز از غصه جان برلب...عجب شام غریبی بود آن شب...سرم پائین و غرق در تفکر...دلم تنگ و دلم پر که ناگه چشمهایم خیره شد غرق تحیر...نگاهی کردم و دیدم که نزدیک حرم بودم...نفهمیدم چطور آنجا رسیدم بسکه غرق در غم بودم...به غم گفتم چرا از سینه من بر نمیخیزی...من اینجا پیش آقایم چرا از دل نمی ریزی...که ناگه آمد از نزدیکی حرم آوای دل انگیزی...باز نزدیک اذان بود و حرم نقاره میزد...ببین کارخدا را...ببین لطف خدا و بنده ها را...نگاهم خیره شد گلدسته ها را...هنوز از آسمان چشمهایم گریه می بارید...دستم را روی سینه نهادم ...سرم پایین و رو در روی گنبد ایستادم...دلم طاقت نیاورد...ایستاده نه به روی سنگفرش صحن افتادم... سلامی اینچنین دادم... سلام ای آسمانها خاک پایت...سلام ای آسمانیها گدایت...سلام ای چشم عالم برعطایت...سلام ای برتر ازخورشید ایوان طلایت...سلام ای ضامن آهوی صحراها...سلام ای زاده زهرا...سلام آقا... غریبانه صدایش کردم وگفتم سلام ای آشنای دیرینم...جوابی آمدغریبه...غم نخور من هم غریبم...بیا خوب آمدی من معنی امن یجیبم...زمین مرطوب بودو بوی خاک باران خورده ای میکرد مدهوشم...چه زیبا بود آن شب لحظه هایم...خدایا من کنار پنجره فولاد بودم...صدایش کردم وگفتم...ببین بیچاره ام بی کس...برس بر دادم آقاجان...ببین که دل به دستت دادم آقاجان...همین که با تو هستم شاد هستم آقاجان... منیکه از زمانی چشم باز کردم دخیل پنجره فولاد بودم آقاجان...خودت میدانی ومن... منیکه آهوی صحرایم...کرامت کن کنار خود بده جایم...نمازی خواندم وآزاد مثل یک کبوتر...آمدم تا صحن گوهرشاد...دگر باران نمی بارید...که ناگه یک کبوتر بال زد آرام نزدیکم نشست... کبوتر تشنه بود وآب میخورد...دل من بین سینه تاب میخورد...نگاهش کردم و گفتم کبوتر خوش به حالت...چه جایی میزنی پر خوش به حالت...دلم میخواست من هم مثل تو پرواز میکردم...به روی گنبدآقا پرم را باز میکردم...و با بالهایم پرچم سبز حرم را ناز میکردم...دلم میخواست آقا مثل مثل تو به من هم اینجا لانه میداد...به کام من به دست مهربانش دانه میداد...کبوتر راستی جایی غیر از این صحن و سرا رفتی؟...اگر رفتی بگو تا به کحا رفتی؟... اصلا تو به عمرت کربلا رفتی؟...کبوتر از سر شب فکر آنجایم...اگر که دق نکردم تا الآن چون پیش آقایم...کبوتر درد من دوری از آنجاست...تو که جایت همیشه پیش آقاست تویی که صاحبت فرزند زهراست... برو پیشش بگو آقا گدایت بی قرار است... بگو که سینه او تنگ اربابش حسین است...بگو که صبح و شب خوابش حسین است...کبوتر تا شنید اسم حسین آمد نوکش را از میان آب برداشت...نمیدانم چه فکری توی سر داشت...مگر او هم خبر داشت...گمانم کبوتر خوب میدانست ارباب دم آخر زبانش خشک بود از دوری آب..کبوتر ناله ای کرد و هوا رفت...نمیدانم کجارفت...دوباره آن شب باران آمد و آسمان هم گریه میکرد...بغض من ترکید و چشمم گریه میکرد...کبوتر روضه میخواند و علی موسی الرضا هم گریه میکرد...هق هق کنان قلبم هوا رفت ...نمیدانم کحا رفت...


تعداد بازديد : 1345
جمعه 24 شهریور 1391 ساعت: 17:32
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف