یوسف رحیمی مناجات با خدا بی ارزش و بی قیمت و خوارم نکنی دل خسته و آشفته و زارم نکنی صد شکر که م

یوسف رحیمی مناجات با خدا بی ارزش و بی قیمت و خوارم نکنی دل خسته و آشفته و زارم نکنی صد شکر که م

یوسف رحیمی مناجات با خدا بی ارزش و بی قیمت و خوارم نکنی دل خسته و آشفته و زارم نکنی صد شکر که م

یوسف رحیمی مناجات با خدا بی ارزش و بی قیمت و خوارم نکنی دل خسته و آشفته و زارم نکنی صد شکر که م

یوسف رحیمی مناجات با خدا بی ارزش و بی قیمت و خوارم نکنی دل خسته و آشفته و زارم نکنی صد شکر که م
یوسف رحیمی مناجات با خدا بی ارزش و بی قیمت و خوارم نکنی دل خسته و آشفته و زارم نکنی صد شکر که م
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
یوسف رحیمی مناجات با خدا بی ارزش و بی قیمت و خوارم نکنی دل خسته و آشفته و زارم نکنی صد شکر که م

مناجات با خدا

 

بی ارزش و بی قیمت و خوارم نکنی

دل خسته و آشفته و زارم نکنی

صد شکر که محتاج تو و لطف توام

هرگز تو به خلق واگذارم نکنی

×××

برادران یوسـف وقتـی می‌خواسـتند یوسف را به چـاه بیفکنند، یوسف لبـخندی زد.

یهودا (یکی از برادران) پرسید: چـرا خندیدی؟ این جا که جای خـنده نیـست! یوسـف

گفت: روزی در فکر بودم چگونه کسـی می‌تواند به من اظهار دشـمنی کند با این که

برادران نیرومندی دارم! اینک خداوند همین برادران را بر من مسلط کرد، تا بدانم که

نباید به هیچ بنده ای تکیه کرد.

«داستان‌ها و پندها، ج9 ، ص69»


تعداد بازديد : 221
چهارشنبه 25 مرداد 1391 ساعت: 16:55
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف