شب پنجم عبدالله بن الحسن ع - 6

شب پنجم عبدالله بن الحسن ع - 6

شب پنجم عبدالله بن الحسن ع - 6

شب پنجم عبدالله بن الحسن ع - 6

شب پنجم عبدالله بن الحسن ع - 6
شب پنجم عبدالله بن الحسن ع - 6
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
مجتبی حاذق حضرت عبدالله بن الحسن(ع) از میان خیمه تا گودال … با سر آمده این برادرزاده که جای براد

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)

 

از میان خیمه تا گودال … با سر آمده

این برادرزاده که جای برادر آمده

کیست این آزاده که پرواز دارد می کند؟!

کیست این آزاده، انگار از قفس درآمده

هر طریقی بوده از عمه جدا گردیده و

از پس چشمان خیس خواهرت برآمده

با نوای "لا افارق" با نگاهی اشکبار

تا میان معرکه با حال مضطر آمده

خون ابراهیم در رگ هاش جاری گشته است

مثل اسماعیل اگر تا زیر خنجر آمده

مثل سقای حرم، با بوسه ی شمشیرها

دستش آویزان شده … از جای خود درآمده

آه … خنجر پشت خنجر … در میان قتلگاه

تا که تیری آمده، یک تیر دیگر آمده

او به روی سینه ی معشوق مأوا کرده و

صبر تیر حرمله انگار که سر آمده

حق الطاف عمو را خوب جبران کرده است

این برادرزاده که جای برادر آمده


تعداد بازديد : 259
دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت: 9:40
نویسنده:
نظرات(0)
عباس احمدی حضرت عبدالله بن الحسن(ع) گاهی دلم برای پدر تنگ می شود دلگیر از این زمانۀ نیرنگ می شود

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)

 

گاهی دلم برای پدر تنگ می شود

دلگیر از این زمانۀ نیرنگ می شود

اینجا کسی یتیم نوازی نمی کند

اینجا نصیب صورتمان چنگ می شود

عمه بیا اجازه بده تا رها شوم

رحمی بر این یتیم که دلتنگ می شود

عمه بگو چگونه تماشا کنم، ببین

دارد سرِ عبایِ عمو جنگ می شود

پیراهنی که داشت عمویم سپید بود

از فرط زخم، قرمز پُر رنگ می شود

من می روم سپر بشوم حیف کوچکم

پیشانی اش ولی هدف سنگ می شود

ناکام اگر که من بروم باز بهتر است

این زندگی بدون عمو ننگ می شود

شکر خدا نصیب من و اصغرت یکی است

شمشیر با سه شعبه هماهنگ می شود


تعداد بازديد : 189
دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت: 9:39
نویسنده:
نظرات(0)
مهدی رحیمی حضرت عبدالله بن الحسن(ع) خودش به دست خودش کودک انتخاب شده ستاره ایست که هم سطح آفتاب

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)

 

خودش به دست خودش کودک انتخاب شده

ستاره ایست که هم سطح آفتاب شده

علی اصغر ششماهه رفت و او مانده

هزار مرتبه از این قضیه آب شده

هزار بار دم رفتنش به سمت جلو

یکی رسیده و او نقشه اش خراب شده

عذاب می کشد از اینکه راه می رود و

تمام دلخوشی عمه و رباب شده

مگر که کودک بی ادعا گناهش چیست؟

که بین لشکریان کشتنش ثواب شده

کجای دشت نشستی بلند شو عباس

که بی تو کشتن اطفال نیز باب شده

حسین مثل کتاب غم است و عبدالله

به تیر حرمله ای جلد این کتاب شده


تعداد بازديد : 231
دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت: 9:38
نویسنده:
نظرات(0)
مهدی رحیمی حضرت عبدالله بن الحسن(ع) یاس خوشبویی به روی یاسمن افتاده است باز بین عرشیان ذکر نزن ا

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)

 

یاس خوشبویی به روی یاسمن افتاده است

باز بین عرشیان ذکر نزن افتاده است

رفته تا بوسه دهد بر دست اربابش اگر-

-روی انگشتر عقیقی از یمن افتاده است

لب دوتا، صورت دوتا، اعضای این پیکر دوتا

تیغ در فکر نبرد تن به تن افتاده است

نیزه ها گفتند دیگر نوبت قلب عموست

قلب عبدالله دیگر از دهن افتاده است

خاک خوشبوی مدینه یا که عطر کربلاست

روی جسم این حسینیه حسن افتاده است

جیبی و کوچک ولی با خط غمناک حسن

پاره قرآنی کنار پیرهن افتاده است

جسم عبدالله آویزان شده بر جسم تو

حرمله قطعاً به فکر دوختن افتاده است


تعداد بازديد : 195
دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت: 9:37
نویسنده:
نظرات(0)
محمود ژولیده-حضرت عبدالله ابن الحسن سلام الله علیه-مرثیه به گَرد پای من امروز لشگری نرسد به اوج بال

 

به گَرد پای من امروز لشگری نرسد
به اوج بال و پرم هیچ شهپری نرسد
سوار مرکب عشقم، رکاب یعنی چه؟
به این سواره، پیاده تکاوری نرسد
به خویش گفتم: از این پس تو را نمی بخشم
اگر ارادت تو داد دلبری نرسد
منم که رهبر میدان نوجوانانم
به این حضور حکیمانه رهبری نرسد
میان مقتل مظلوم، یاری اش کردم
به این مقام شریفم پیمبری نرسد
به هیبت غضب مجتبایی ام سوگند
سپاه کوفه به این رزم حیدری نرسد
مرا بلندی شمشیر «خصم» مانع نیست
به ضربه گیری دستم دلاوری نرسد
مرا ز هول قیامت دگر نترسانید
به این قیامت دشوار، محشری نرسد
کمان حرمله با گودی گلویم گفت:
به جز تو و علی اصغر به حنجری نرسد
سر مرا به روی سینه ی عمو کندند
مقام ذبح مرا در منا، سری نرسد
تمام صورت من زیر دست و پا له شد
به این کتاب زبان بسته دفتری نرسد
منم که با تنم اندازه کرده ام لطفت
به وسعت بدنم هیچ پیکری نرسد
به جان عمّه دعای عمو به گوشم گفت:
که دست غارت دشمن به معجری نرسد
منم که غوطه به دریای خون زدم، سر مست
چنین به گودی مقتل شناوری نرسد
شوند اهل یفین در بهشت مهمانم
به سفره خانه ی من طول کشوری نرسد
چراغ باغ جنان گوهر جمال من است
به پرتو افکنی ام هیچ اختری نرسد
ز عشق، سلطنت دهر، می رسد امّا
به طعم ملک ری ما، ستمگری نرسد.

 

پايگاه رضيع الحسين(عليه السلام)


تعداد بازديد : 241
دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت: 9:28
نویسنده:
نظرات(0)
اشعار شب پنجم محرم – علیرضا لک لب گودال زمین خورد و به دریا افتاد آنقدر نیزه تنش دید که از پا ا

اشعار شب پنجم محرم – علیرضا لک

 

لب گودال زمین خورد و به دریا افتاد

آنقدر نیزه تنش دید که از پا افتاد

 

سنگ ها از همه سو سمت عمو آمده اند

یک نفر در وسط معرکه تنها افتاد

 

بر روی خاک که با صورت خونین آمد

تیرها در همه جای بدنش جا افتاد

 

در دهانی که پر از خون شده ... بی هیچ خبر

نیزه ای آمده و ذکر خدایا افتاد

 

عرق مرگ نشسته است به پیشانی او

بر سر سینه کسی آمده با پا افتاد

 

«زیر شمشیر غمش رقص کنان آمده ام»

قرعه ي کار به نام من شیدا افتاد

 

«بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند»

که چنین پای دم آخرش از پا افتاد

 

بازویم ارثیه ي فاطمه باشد که کبود

پیش چشمان پُر از گریه ی بابا افتاد

 

خوب شد مثل پدر مثل عمو عباسم

سر ِمن در بغل حضرت آقا افتاد

 

خوب شد کشته شدم ، اهل حسد ننوشتند

پسر مرد جمل از شهدا جا افتاد

 

عليرضا لك


تعداد بازديد : 163
دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت: 9:21
نویسنده:
نظرات(0)
اشعار شب پنجم محرم – علیرضا لک حواله ی بال و پر دردی به سینه هست که خاکسترم کند در دستهای

اشعار شب پنجم محرم –  علیرضا لک

 

حواله ی بال و پر

 

دردی به سینه هست که خاکسترم کند

در دستهای محکم تو مضطرم کند

 

خشکم کند به شعله ی این داغ ماندنم

با ابرهای اشک بیاید ترم کند

 

آه ای خدا به عمّه چه گویم که لحظه ای

بالم دهد، رها کُنَدم، باورم کند

 

من می پرم خدا کند او تیغ خویش را

جای عمو حواله ی بال و پرم کند

 

قیچی زد و برید و مرا تکّه تکّه کرد

اصلاً اراده کرد گلی پرپرم کند

 

حالا که من به سینه ی زخمش رسیده ام

بگذار، دست های کسی بی سرم کند

 

علیرضا لک


تعداد بازديد : 179
دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت: 9:21
نویسنده:
نظرات(0)
اشعار شب پنجم محرم – حسن لطفی این هم از جنس آسمانی هاست حیدری از عشیره ی زهراست یاکریم است

اشعار شب پنجم محرم –  حسن لطفی

 

این هم از جنس آسمانی هاست

حیدری از عشیره ی زهراست

 

یاکریم است و با کریمان است

رود نه برکه نه خودش دریاست

 

خون خیبر گشا به رگ هایش

او که هست؟ از نژاد شیر خداست

 

با حوانان هاشمی بوده

آخرین درس خوانده ی سقاست

 

می نویسد عمو و  بر لب او

وقت خواندن فقط فقط باباست

 

مجتبی زاده ای شبیه حسن

شرف الشمس سید الشهداست

 

عطری از کوی فاطمه دارد

نفسش بوی فاطمه دارد

 

کوه آرامشی اگر دارد

آتشی هم به زیر سر دارد

 

موج سر میزند به صخره چه باک

دل به دریا زدن خطر دارد

 

پسر مجتبی است می دانم

بچه ی شیر هم جگر دارد

 

همه رفتند  او فقط مانده

حال تنهاست و یک نفر دارد

 

آن هم آن سو میان گودالی

لشگری را به دور و بر دارد

 

آرزو داشت بال و پر بشود

دست خود را رها کند بدود

 

جگرش بی شکیب میسوزد

نفسش با لحیب میسوزد

 

می وزد باد گرم صحرا و

روی خشکش عجیب میسوزد

 

بین جمع سپاه سیرابی

یک نفر یک غریب میسوزد

 

دست بردار از دلم عمه

که تنم عنقریب میسوزد

 

روی آن شیب گرم میبینی؟

روی شیب الخضیب میسوزد

 

سینه اش را ندیدی از زخمِ...

...نوک تیری مهیب میسوزد

 

چشم بلبل که خیره بر گل شد

ناگهان دست عمه اش شل شد

 

حسن لطفی


تعداد بازديد : 302
دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت: 9:20
نویسنده:
نظرات(0)
اشعار شب پنجم محرم از غم بی کسی ات حوصله سر می آید دست و پا میزنی و خون به جگر می آید در قد

اشعار شب پنجم محرم

 

از غم بی کسی ات حوصله سر می آید

دست و پا میزنی و خون به جگر می آید

 

در قدوم تو سر انداختن و جان دادن

به خدا از من عاشق شده بر می آید

 

یادگار حسنت بی زره و بی شمشیر

سر یاری تو از خیمه به سر می آید

 

پاره گشته لب خشکیده ات از تیر بگو

کاری از دست من خسته اگر می آید

 

کوهی از نیزه و شمشیر به دورت بس نیست

هیزم و سنگ ز هر سو چقدَر می آید

 

آه از این همه زخمی که به پیکر داری

بیشتر سینه ی زخمت به نظر می آید

 

هر نفس از دهنت خاک برون میریزد

اشک از دیده نه خونابه جگر می آید

 

نیزه حالا که تنت را به زمین دوخته است

به هوای سر تو چند نفر می آید

 

تیر در حال فرود است گلویت ببُرد

عمو از بازوی من کار سپر می آید

 

دست من مثل سر اصغرت آویزه به پوست

یادم از کوچه و از آتش و در می آید

 

کاش با چادر خود عمه ببَندد چشم

 مادری را که به دیدار پسر می آید

**

اگرشاعر این شعر را میشناسید لطفا اطلاع دهید


تعداد بازديد : 251
دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت: 9:18
نویسنده:
نظرات(0)
اشعار شب پنجم محرم – حسن لطفی این هم از جنس آسمانی هاست حیدری از عشیره ی زهراست یاکریم است

اشعار شب پنجم محرم –  حسن لطفی

 

این هم از جنس آسمانی هاست

حیدری از عشیره ی زهراست

 

یاکریم است و با کریمان است

رود نه برکه نه خودش دریاست

 

خون خیبر گشا به رگ هایش

او که هست؟ از نژاد شیر خداست

 

با حوانان هاشمی بوده

آخرین درس خوانده ی سقاست

 

می نویسد عمو و  بر لب او

وقت خواندن فقط فقط باباست

 

مجتبی زاده ای شبیه حسن

شرف الشمس سید الشهداست

 

عطری از کوی فاطمه دارد

نفسش بوی فاطمه دارد

 

کوه آرامشی اگر دارد

آتشی هم به زیر سر دارد

 

موج سر میزند به صخره چه باک

دل به دریا زدن خطر دارد

 

پسر مجتبی است می دانم

بچه ی شیر هم جگر دارد

 

همه رفتند  او فقط مانده

حال تنهاست و یک نفر دارد

 

آن هم آن سو میان گودالی

لشگری را به دور و بر دارد

 

آرزو داشت بال و پر بشود

دست خود را رها کند بدود

 

جگرش بی شکیب میسوزد

نفسش با لحیب میسوزد

 

می وزد باد گرم صحرا و

روی خشکش عجیب میسوزد

 

بین جمع سپاه سیرابی

یک نفر یک غریب میسوزد

 

دست بردار از دلم عمه

که تنم عنقریب میسوزد

 

روی آن شیب گرم میبینی؟

روی شیب الخضیب میسوزد

 

سینه اش را ندیدی از زخمِ...

...نوک تیری مهیب میسوزد

 

چشم بلبل که خیره بر گل شد

ناگهان دست عمه اش شل شد

 

حسن لطفی


تعداد بازديد : 243
دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت: 9:18
نویسنده:
نظرات(0)
وقتی تمام لشگریان هار میشوند دور و بر عمو همه خونخوار میشوند امثال شمر و حرمله بیکار میشوند از نو

وقتی تمام لشگریان هار میشوند

دور و بر عمو همه خونخوار میشوند

امثال شمر و حرمله بیکار میشوند

از نو دوباره وارد پیکار میشوند

 

باید برای شاه غریبم سپر شوم

باید که آماده ی رفع خطر شوم

 

ای وای از آن اراذل بی چشم و روی پست

ای وای از آن که راه ورا سوی خیمه بست

ای وای از آن سه شعبه که بر سینه اش نشست

ای وای ز پاره سنگ که رسید وسرش شکست

 

 

ای وای زخون ، خون خدایی که سکه شد

عمه ببین عموی گلم تکه تکه شد

 

سوگند میدمت که رهایم کن عمه جان

سوگند میدمت که فدایم کن عمه جان

نذر امیر کرببلایم کن عمه جان

آخر شهید خون خدایم کن عمه جان

 

دشمن شکسته است سرش را، سرم فداش

هستی من بود... پدر و مادرم فداش

 

دنبال من نیا به سرت سنگ میزنند

کفتارها به معجرتان چنگ میزنند

باتیر وتیغ و نیزه نماهنگ میزنند

این ها یکی شدند و هماهنگ میزنند

 

من میروم فدایی آقای خود شوم

نه ، میروم فدایی بابای خود شوم

 

گودال میروم  سپر حنجرش شوم

گودال میروم که فدای سرش شوم

مانده ست بی زره ، زره پیکرش شوم

یا نه فقط دست به کمک مادرش شوم

 

وقتش رسیده در بغلش دست و پا زنم

وقتش رسیده مادر خود را صدا زنم

 

ملعون رسید؟ فدای سرت غصه ای نخور

خنجر کشید؟ فدای سرت غصه ای نخور

دستم برید ؟فدای سرت غصه ای نخور

حلقم درید؟ فدای سرت غصه ای نخور

 

هرچند به زخم نیزه من عادت نداشتم

اما به من حق بده طاقت نداشتم

شاعر: عليرضا خاكساري


تعداد بازديد : 206
پنجشنبه 25 آبان 1391 ساعت: 11:19
نویسنده:
نظرات(0)
حسن لطفی حضرت عبدالله بن الحسن(ع) پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده بند بندم آتش و، سینه آتش دان ش

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)

 

پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده

بند بندم آتش و، سینه آتش دان شده

اشک هایم می چکد، بر لبت یعنی که باز

آسمان تشنه ام، موسم باران شده

بین این گودال سرخ ،در دل این قتلگاه

دیدمت تنهاترین، غرق در طوفان شده

صد نیستان ناله را، هر نفس سر می دهم

بی سر و سامان توست، آه سرگردان شده

یک طرف من بودم و، عمّه ای دل سوخته

یک طرف امّا تو و، خنجری عریان شده

نیزه ای خون می گریست، پای زخم کاریش

قصد زخمی تازه داشت، دشنه ای پنهان شده

حال با دستت بگیر، در میان تیغ ها

زیر دستی را که از، پوست آویزان شده


تعداد بازديد : 367
چهارشنبه 24 آبان 1391 ساعت: 8:49
نویسنده:
نظرات(0)
سیدمحمد جوادی حضرت عبدالله ابن الحسن(ع) دست او در دست های عمّه بود گوش او پر از صدای عمّه بود ز

حضرت عبدالله ابن الحسن(ع)

 

دست او در دست های عمّه بود

گوش او پر از صدای عمّه بود

زینبی که دل چنان آئینه داشت

داغ چندین گل به روی سینه داشت

صبر عبداللهَ دگر سر گشته بود

چشم های کوچکش تر گشته بود

دید دیگر بی برادر مانده است

بندی از قنداق اصغر مانده است

شیون زن ها دلش را پاره کرد

دید شه تنهاست فکر چاره کرد

دست او از دست عمّه شد جدا

می دوید و بر لبش واویلتا

می دوید و گاه می افتاد او

از جگر فریاد می زد ای عمو

دید عمو چون گل اسیر خارهاست

دشمنان را هم سر آزارهاست

یک نفر با نیزه بر او می زند

یک نفر دارد به پهلو می زند

عدّه ای از دور سنگش می زنند

عدّه ای پیراهنش را می کَنند

مرگ خود را کرد در دل آرزو

خویش را افکند بر روی عمو

بی حیایی تیغ خود بالا گرفت

پس نشانه پیکر مولا گرفت

کرد عبدالله دست خود دراز

گفت ای قاتل به شمشیرت مناز

گر نیاید جسم من بر هیچ کار

می کنم خود را سپر در راه یار

من بلاگردان دلبر می شوم

در رهش بی دست و بی سر می شوم

این بگفت و تیغ  دستش را برید

در جنان زهرا گریبان را درید

دست او بر خاک و خون از دست رفت

شد ز صهبای حسینی مست، رفت

در میان گریه ها خندید، رفت

تشنه بر مهمانیِ خورشید رفت


تعداد بازديد : 143
دوشنبه 22 آبان 1391 ساعت: 9:09
نویسنده:
نظرات(0)
جیحون طلوعی گرگانی-حضرت عبدالله ابن الحسن علیه السلام-مرثیه کودکی را نام عبدالله بود با عمو در کرب

کودکی را نام عبدالله بود

با عمو در کربلا همراه بود

از گل رخسار داغ لاله بود

لاله اش را از عطش تبخاله بود

همچو بخت اهل بیت بو تراب

بود ظهر روز عاشورا به خواب

لحظه ای آن ماه رو در خواب بود

آب اندر خواب هم نایاب بود

گرچه بودش از عطش سوزان جگر

در دلش عشق عمو بُد بیشتر

گشت چون بیدار از بهر عمو

خیمه ها را کرد یک سر جستجو

کودک آن دم سر سوی صحرا نهاد

بر سر چشم ملائک پا نهاد

شد برون از خیمه ها آن ماه روی

کرد سوی قتلگاه شاه روی

گفت خواهر از منش مایوس کن

ساعتی در خیمه اش محبوس کن

 

دامنش بگرفت زینب با نیاز

گفت جانا زین سفر برگرد باز

از غمت ای گلبن نورس مرا

دل مکن خون داغ قاسم بس مرا

گفت عمه والهم بهر خدای

من نخواهم شد ز عمّ خود جدای

دور دار  ای عمّه از من دامنت

آتشم ترسم بسوزم خرمنت

جذبه ی عشقش کشان سوی شه اش

در کشش زینب به سوی خرگه اش

عاقبت شد جذبه های عشق چیر

شد سوی برج شرف ماه منیر

دید شه افتاده در دریای خون

با تن تنها و خصم از حد فزون

گفت سویت نَک بکف جان آمدم

بر بساط عشق مهمان آمدم

بانگ زد بر او که ای جان عزیز

تیغ می بارد در این دشت ستیز

تو به خیمه باز گرد ای مه وشم

من بدین حالت که خود دارم خوشم

دید ناگه کافری در دست تیغ

آورد بر تارک شه بی دریغ

نامده آن تیغ کین شه را به سر

دست خود را کرد آن کودک سپر

تیغ بر بازوی عبدالله گذشت

وه چه گویم چه ز آن بر شه گذشت

گفت دستم گیر ای سالار کون

ای به بی دستان به هر دو کون عون

شه چو جان بگرفت اندر تنش

دست خود را کرد طوق گردنش

مرغ روحش پر به رفتن باز کرد

هم چو باز از شصت شه پرواز کرد

 

پايگاه رضيع الحسين(عليه السلام)


تعداد بازديد : 259
دوشنبه 22 آبان 1391 ساعت: 8:13
نویسنده:
نظرات(0)
بي تاب شد چو عمه ي خونين جگر عمو من آمدم كه از تو بگيرم خبر عمو در اين همه بلا به خدا خيمه ماندنم

بي تاب شد چو عمه ي خونين جگر عمو

من آمدم كه از تو بگيرم خبر عمو

در اين همه بلا به خدا خيمه ماندنم

آتش زند به جان و دلم بيشتر عمو

در زير نيزه ها نفس آهسته مي كشي

نايي رسد ز حنجره ات مختصر ، عمو

من باشم و تو ناله غريبانه مي زني

سرباز مجتباي تو مرده مگر عمو

افتاد دست ساقي تو گر به علقمه

من دست خويش بر تو نمايم سپر عمو

پرواز در هواي شهادت اگر نبود

ديگر چكار آيدم اين بال و پر عمو

شرمنده ام كه زنده ام و رفته اصغرت

همراه خود بيا و مرا هم ببر عمو

همبازيان من همه در خون نشسته اند

لطفي نما و آبرويم را بخر عمو

بود آرزوي من كه بگويم به تو "پدر"

يك بار هم شده تو به من گو : "پسر" ، عمو

از من يتيم تر كه تو پيدا ني كني

آغوش خود گشا و بگيرم به بر عمو

شاعر : رضا رسول زاده


تعداد بازديد : 187
شنبه 20 آبان 1391 ساعت: 10:03
نویسنده:
نظرات(0)
اشعار شب پنجم محرم الحرام – روضه حضرت عبدالله بن حسن(ع) ز بس که میل عسل کرده ساغر آورده نشان سر

اشعار شب پنجم محرم الحرام – روضه حضرت عبدالله بن حسن(ع)

 

ز بس که میل عسل کرده ساغر آورده

نشان سرخی خون برادر آورده

 

به وقت باختنِ جان مقلّد عباس

فقط نه دست؛ به پای عمو سر آورده

 

شتاب کرده غیورانه سوی قربانگاه

دلی برای سپردن به دلبر آورده

 

رسید و دید که افتاده است و میزندش

به هرچه همرهش این فوج لشگر آورده

 

میان هلهله ها با عموی خود میگفت:

نگاه غربتت آه از دلم برآورده

 

هزار زخم دهن باز کرده ات دیدم

شکاف قلب تو اشک مرا در آورده

 

چقدر خولی و شمر و سنان نمیدانند

چه ها به روز شما داغ اکبر آورده

 

بمیرم این همه سنگت زدند نامردم

چقدر پهلویت از نیزه پر در آورده

 

با چکمه اش که لگد میزند به پهلویت

تو را به یقین یاد مادر آورده

 

سپر برای تو بازوی کوچم ؛دشمن...

.... اگر برای گلوی تو خنجر آورده

 

برای تیر سه پهلوش؛ من هم آوردم

به سینه ی تو گلویی که اصغر آورده


تعداد بازديد : 1759
شنبه 20 آبان 1391 ساعت: 9:17
نویسنده:
نظرات(0)
محمدسهرابی حضرت عبدالله بن الحسن(ع) كرده‌ در باغ‌ رخت‌ گشت‌ و گذار عبداللّه‌ داده‌ از دست‌ چو مو

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)

 

كرده‌ در باغ‌ رخت‌ گشت‌ و گذار عبداللّه‌

داده‌ از دست‌ چو موی‌ تو قرار عبداللّه‌

ریخته‌ در كف‌ خود دار و ندار عبداللّه‌

دیده‌ چون‌ بر رخ‌ تو خون‌ و غبار عبداللّه‌

نیست‌ آن‌ كس‌ كه‌ نشیند به‌ كنار عبداللّه‌

سپر از دست‌ بینداز كه‌ من‌ می‌آیم

‌ به‌ هواداری‌ تو جای‌ حسن‌ می‌آیم‌

منم‌ آن‌ كس‌ كه‌ ز غربت‌ به‌ وطن‌ می‌آیم‌

عوض‌ نجمه‌ كنون‌ من‌ به‌ سخن‌ می‌آیم‌

بسمل‌ یك‌ سر موی‌ تو هزار عبداللّه‌

من كه‌ خورده‌ گره‌ ای‌ دوست‌ به‌ كارم‌ چه‌ كنم‌؟

دست‌ خطی‌ چو من‌ از باب‌ ندارم‌ چه‌ كنم‌؟

من كه‌ در نزد زنان‌ شوق تو دارم‌ چه‌ كنم‌؟

جگرم‌ سوخت‌ بگو ای‌ كس‌ و كارم‌ چه‌ كنم‌؟

سوخت‌ چون‌ شمع‌ شب‌ افروز مزار عبداللّه‌

قاسم‌ امروز كه‌ در حلقۀ‌ آغوش‌ تو بود

پشت‌ خیمه‌ ز غم‌ عشق‌ تو مدهوش‌ تو بود

به‌ گمانم‌ كه‌ دلم‌ پاك‌ فراموش‌ تو بود

منم‌ آن‌ طفل‌ كه‌ دائم‌ به‌ سر دوش‌ تو بود

از چه‌ گویی‌ كه‌ بماند به‌ كنار عبداللّه‌

گر اسیری‌ بروم‌ خصم‌ تواَم‌ خوار كند

وای‌ از آن‌ روز كه‌ دون‌ بر همه‌ آزار كند

خاطر عمه‌ توجه‌ به‌ منِ‌ زار كند

دشمن‌ آن‌ لحظه‌ یتیم‌ تو گرفتار كند

بهتر آن‌ است‌ شود بر تو نثار عبداللّه‌

موسی‌ وادی‌ شوقم‌ ید بیضا دارم‌

بر روی‌ سینۀ‌ تو سینۀ‌ سینا دارم‌

نجمه‌ كو تا كه‌ ببیند چه‌ تماشا دارم‌

عالم‌ امروز به‌ كام‌ است‌ كه‌ بابا دارم‌

پدر این جاست‌ به‌ اغیار چه‌ كار عبداللّه‌

شأن‌ تو نیست‌ كه‌ ره‌ بر روی‌ زانو بروی‌

گه‌ به‌ صورت‌ بروی‌ گاه‌ به‌ ابرو بروی‌

كو اباالفضل‌ كه‌ با قوّت‌ بازو بروی‌

 اكبرت‌ كو كه‌ به‌ یك‌ قامت‌ نیكو بروی‌

گشته‌ این‌ لحظه‌ دگر دست‌ به‌ كار عبداللّه‌

تیر خود را بزن‌ ای‌ حرمله‌ بیتاب‌ شدم‌

یاد تابوت‌ شدم‌ غمزدۀ باب‌ شدم‌

از غم‌ عشق‌ عمو، شمع‌ صفت‌ آب‌ شدم‌

من‌ مدال‌ دم‌ جان‌ دادن‌ ارباب‌ شدم‌

همچو اصغر شده‌ با تیر شكار عبداللّه‌

سر اگر در قدم‌ یار نباشد سر نیست‌

 خون‌ من‌ سرخ‌ تر از خون‌ علی‌ اصغر نیست‌

ای‌ شه‌ خسته‌ مگر مادر من‌ مادر نیست‌

نجمه‌ را شرم‌ ز گیسوی‌ علی‌ اكبر نیست‌؟

نجمه‌ را می‌دهد امروز وقار عبداللّه‌


تعداد بازديد : 461
جمعه 19 آبان 1391 ساعت: 10:50
نویسنده:
نظرات(0)
يا حضرت عبدالله ابن الحسن(ع) كشته ي دوست شدن در نظر مردان است پس بلا بيشترش دور و بر مردان است

يا حضرت عبدالله ابن الحسن(ع)

كشته ي دوست شدن در نظر مردان است

پس بلا بيشترش دور و بر مردان است

 

يازده ساله ولي شوق ِ بزرگان دارد

در دلِ كودكِ اينها جگر مردان است

 

همه اصحابِ حرم طفل ِ غرورش هستند

اين پسر بچه يِ خيمه پدر ِ مردان است

 

بست عمامه همه ياد جمل افتادند

اين پسر هرچه كه باشد پسر مردان است

 

نيزه بر دست گرفتن كه چنان چيزي نيست

دست بر دست گرفتن هنر مردان است

 

بگذاريد ببيند كه خودش يك حسن است

حبس در خيمه شدن بر ضرر مردان است

 

گرچه ابن الحسنم پُر شدم از ثارالله

بنويسيد مرا يابن ابي عبدالله

(علي اكبر لطيفيان)


تعداد بازديد : 285
پنجشنبه 18 آبان 1391 ساعت: 14:29
نویسنده:
نظرات(0)
يا حضرت عبدالله ابن الحسن (ع) از خیمه گاه دویدم و گفتم عمو کجاست؟ این پیکر عموست که در زیر دست و

  يا حضرت عبدالله ابن الحسن (ع)

از خیمه گاه دویدم و گفتم عمو کجاست؟

این پیکر عموست که در زیر دست و پاست؟!!!

 

دیدم نگاه چشم عمو رو به خیمه هاست

دیدم که بر عبای عمو جای رد پاست

 

دیدم کسی به روی تنش راه میرود

دیدم که روی پهلوی او جای چکمه هاست

 

دیدم گلوی خشک عمو ناله میکند

دیدم که موی پشت سرش جای پنجه هاست

 

دیدم کسی دست به خنجر نشسته است

دیدم که دور پیکر او هلهله به پاست

 

گفتم عموی تشنه لبم را رها کنید

دیدم که پاسخ سخنم رقص و نیزه هاست

 

دستم ضعیف بود که شمشیر از آن گذشت

این بازوی شکسته من شرح ماجراست

(شاعرش را نميشناسم)


تعداد بازديد : 125
پنجشنبه 18 آبان 1391 ساعت: 14:24
نویسنده:
نظرات(0)
شیب گودال ، به سوی تو دویدن دارد وه که این بام چه جایی به پریدن دارد دارم آیینه برایت ز حرم می آرم

شیب گودال ، به سوی تو دویدن دارد

وه که این بام چه جایی به پریدن دارد

دارم آیینه برایت ز حرم می آرم

تو ز خود بی خبری ، روی تو دیدن دارد

بودم و دیدم . آموختم از عمّه ی خویش

بوسه از گودی حلقوم تو چیدن دارد

عمّه ام موی کشان پشت سرم می آید

نازت از فاصله ی دور کشیدن دارد

نرسیده به برت سرخ شدم همچون سیب

میوه در جمال تو رسیدن دارد


تعداد بازديد : 177
سه شنبه 16 آبان 1391 ساعت: 9:00
نویسنده:
نظرات(0)
ليست صفحات
تعداد صفحات : 10
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف