سحرِ سوم و دل روضه طوفان دارد
کنجِ ویرانه گلی حالِ پریشان دارد
می خراشد جگرم را عطشِ فریادش
او که هر جای تنش خارِ مغیلان دارد
بی حیا بر لبِ خشکیده او چوب مزن
قدرِ عالم به دلش روضه هجران دارد!
هستی محرابی
سحرِ سوم و دل روضه طوفان دارد
کنجِ ویرانه گلی حالِ پریشان دارد
می خراشد جگرم را عطشِ فریادش
او که هر جای تنش خارِ مغیلان دارد
بی حیا بر لبِ خشکیده او چوب مزن
قدرِ عالم به دلش روضه هجران دارد!
هستی محرابی