وقتی نشست در بر بابای بی سرش
چهره نهاد بر روی رگ های حنجرش
از آتش درون دلش شعله می کشید
اشکی که می چکید ز چشمان اطهرش
او کرده بود نذر رگ حنجر پدر
چشمی که بود چشمه جوشان کوثرش
دختر گرفته بود تنش را ببر ولی
بابا گشوده بود بغل بهر دخترش
از گوش پاره کرد فراموش تا که دید
این گوشوار عرش فتاده است در برش
تنها نمی گریست به گودال قتلگاه
آمد صدای ناله جانسوز مادرش
پرپر زد و نکرد پدر را رها، اگر
از ضرب تازیانه پر از زخم شد پرش
عمه به ناله گفت عزیز برادرم
باید که بوسه زد به گلوی مطهرش
با جوهری زاشک وفایی رقم بزن
دیدم پیام می چکد از خون حنجرش
سید هاشم وفایی