ملک الموت مزن شعله به زخم جگرم
وای من گر تو مدارا نکنی با پدرم
صبر کن سیر ببینم رخ بابایم را
چه کنم سدّ نگاهم شده اشک بصرم
قسمت این بود که بالای سرش بنشینم
چشم بگشایم و جان دادن او را نگرم
وقت جان دادن خود گفت: مقدر این است
دو مه و نیم دگر فاطمه را هم ببرم
ای پدر! مادر مظلومه من یار تو بود
من پس از رفتن تو جان علی را سپرم
با تن خسته و بازوی کبود از مسجد
قول دادم که علی را به سوی خانه برم
دست از دامن حیدر نکشم یک لحظه
گر بریزند همه اهل مدینه به سرم
قسمت این بود که بعد از تو بمانم بابا
تا که با دادن جان، جان علی را بخرم
به فدای سر یک موی علی باد پدر
گر میان در و دیوار دهد جان، پسرم
جگرت سوخت به هر بیت که گفتی «میثم»
اجر این سوختنت با احدِ دادگرم
سازگار
بوی غم می آید از شهر رسول
بوی اشک حیدر و آه بتول
آسمانی ها همه دل بی شکیب
بر لب شیر خدا امن یجیب
لحظه ها لبریز از دل وا پسی
فاطمه گریان ز داغ بی کسی
می چکد بر گونه ها با صد محن
دانه دانه اشک از چشم حسن
اینک، غم گرفته عالمین
بغض کرده گوشه ی خانه حسین
در میان حجره ای غرق ملال
آیه های اشک می خواند بلال
لحظه های اخر پیغمبر است
روح هستی در میان بستر است
با دلی محضون به حال احتضار
چشم های خسته ی او اشک بار
اشک او از بی کسی حیدر است
قصه نامردی و میخ در است
گوشه ای گرم نیایش با خدا
می برد بالا علی دست دعا
اهل بیت خویش را با اشک و آه
در وداع آخرین دارد نگاه
گاه گوید با علی از غسل و قبر
درد دل با چاه و مظلومی و صبر
گاه گوید با غم و درد و محن
غم مخور هستی من زهرای من
بعد من حامی دست حق شوی
اولین کس تو به من ملحق شوی
بعد من اجر رسالت هیزم است
هستی ام در آتش نا مردم است
اشک او تصویری از حق نمک
در میان کوچه ها غصب فدک
آسمان را رنگ نیلی می زنند
بین کوچه بر تو سیلی می زنند
قطره قطره اشک او دارد سخن
از دل و لب های پر خون حسن
در نگاه آخرش راز مگوست
حرف ها از بوسه زیر گلوست
شعر از: سید محسن احمدزاده
ای به بنین تو درود همه
فاطمه یا "فاطمه یا فاطمه
باغ گل یاس سلام علیک
مادر عباس سلام علیک
ای همه از خود سفرت تاحسین
اذن دخول حرمت یاحسین
سایه نشین حرم آفتاب
غرق شده در کرم آفتاب
فاطمه دوم حیدر شدی
مادر یک ماه و سه اختر شدی
طوبی، طوبی لک زین احترام
دختر زهرا به تو گوید سلام
قدر تو گوی شرف از ناس برد
ارث ادب را ز تو عباس برد
جز تو که بر شیرخدا شیر زاد؟
جز تو که بر شیر علی شیر داد
!جز تو که در کرب و بلای حسین
چار پسر کرده فدای!حسین
چار پسر دادی و زین افتخار
شد حرم چار امامت مزار
پاسخ آن وفا و احساس تو
فاطمه شد مادر عباس تو
چار پسر داشتی ای جان پاک
رفت غریبانه تنت زیر خاک
لیک جوانان عرب ره سپر
در پی تابوت تو همچون پسر
بر لبشان ناله یا فاطمه
اشک فشاندند برایت همه
دیده اوتاد برایت گریست
سیدسجّاد برایت گریست
نیست عجب اینکه به ترفیع تو
فاطمه آید پی تشییع تو
به غیرت و وفا و احساس تو
به خون پیشانی عباس تو
ناله جانسوز تو در گوش ماست
چوبه ی تابوت تو بر دوش ماست
باز هم آی ماه شهادت فروز
مراسم دفن تو می بود روز
بر در بیت تو شرارت نشد
بر گل روی تو جسارت نشد
ضربه به بازوت نزد هیچکس
لگد به پهلوت نزد هیچکس
کاش شود جاری اشک همه
"از حرمت تا حرم فاطمه
«میثم» آلوده دل سوخته
چشم به سوی حرمت دوخته
ذکر دل اوست به هر صبح شام
تا که دهد بر تو مکرر سلام
باغ گل یاس سلام علیک
مادر عباس سلام علیک
غلامرضا سازگار
من فدایی سر موی امیرالمؤمنینم
غیر زهرا را ندیدم در وجود آتشینم
خاک پایم سرمه ی چشم تمام عارفان و
لیک خود خاک کف پای امیرالمؤمنینم
دست بر دامان من دارد هر آن کو مانده در ره
من دخیل چادر بانوی روز واپسینم
هر گرفتاری برایم روضه می گیرد ولی من
روضه خوان خانه ی مولای افلاک برینم
خدمت درگاه من گر آرزوی اهل دل شد
خود کنیز نوگلان پاک ختم المرسلینم
در مصائب نی فقط سنگ صبور اهل دردم
در شداید محرم راز امام المتّقینم
«مَن أراد الله...» باید راه آل الله پوید
در مسیر عشق اهل البیت نهج السالکینم
در دو عالم مرتضی باشد امام الصالحین و
در دو عالم مادر شمس عمادالصالحینم
با همان دستی که در حشر است اسباب شفاعت
من سهیم بخشش جرم تمام مجرمینم
اختر اقبال خود را جست وجو می کردم اکنون
کهکشان بخت و اقبال خودم را خوشه چینم
کس نرفته ناامید از خانه ی باب الحوائج
منتهای آرزوی دست های سائلینم
خواب دیدم ماه و اختر ریخت بر دامانم آخر
گشت تعبیر همان رؤیا که امروز این چنینم
من رعیت بودم و سلطان عالم با عنایت
انتخابم کرد و زان پس ساکن کاخ گِلینم
از همان دم کآمدم در خانه ی زهرا به خدمت
رشک اهل آسمانم، غبطه ی اهل زمینم
گریه کردم پابه پای زینب اما پاک کردم
اشک او با معجر خود، اشک خود با آستینم
من کجا و مادری کردن برای آل عصمت
عذر خدمت دارم و از روی زهرا شرمگینم
دادی از آن مزد عشقم را به پای شیر یزدان
کودکی را که برای نوکری شد جانشینم
چهره اش چون ماه کامل، چشم هایش عین ساحل
کودکی حیدرشمایل، گفت مولا آفرینم
یاوه گویان بعد از آن گفتند بر اولاد زهرا
نیست آن مهر و وفاداری و عشق اولینم
هست در یاد من از این شهر، بی مهری به مولا
نیست از اهل مدینه انتظاری بیش از اینم
قد کشید عباس با شیر من و نان ولایت
نان خوشبویی که خورد از دست شاهنشاه دینم
در حضور پاک اربابان خود آموخت این که
من دوزانو باادب پایین سفره می نشینم
خرده نانِ مانده از آن سفره را دادم به عالم
عالمی حاجت گرفت از سفره ی امّ البنینم
دور آل الله گرداندم گل رعنای خود را
تا بگویم که فدایی هم منم هم مه جبینم
بود لالایی طفل کوچکم نام حسین و
یاعلی بود آیه ی فاللهُ خیرُ الحافظینم
با اباالفضلم دل آل علی را شاد کردم
من که خیرالشاکرین از لطف خیرالوارثینم
هر زمان دلگیر بود از غم حسینم گفت مادر
اول صبح آمدم عباس را اول ببینم
سایه سارانم یکایک از سرم رفتند و تنها
زینب و کلثوم من ماند و حسین نازنینم
تا علیِ اکبر و قاسم به من گفتند مادر
در دلم گفتم که اکنون واقعاً امّ البنینم
کاروان جان من راهی دشت کربلا شد
فتم عباسم تو هستی آبروی آخرینم
می روی با سید و مولای خود هرجا که او رفت
وقت برگشتن تو را بی سید و مولا نبینم
وای از آن روزی که در یثرب خبر دادند ما را
از به خاک افتادن فرزند مقطوع الیمینم
گفتم عباسم فدای زینبم شد شکر لله
من عزادار شه مظلوم مقطوع الوتینم
تا ابد در پیش فرزندان زهرا سربه زیرم
کشته من را مشک خالی، نی عمود آهنینم
محمود کریمی
دید چون نیست، به جز غصّه انیس دگرش
زهر یارش شد و بنشست، کنار جگرش
نه به غیر از دل او غمخور او بود کسی
نه به دامان کسی جز به سر خاک، سرش
گفت بر عترت خود از پی من گریه کنید
خود خبر داد که برگشت ندارد، سفرش
بارها تا به در حجره نشست و، برخاست
اوّلش بود ولی داد ز آخر، خبرش
دست مولا به دل و، دست غلامش بر سر
چشم او بر وی و، او چشم به راه پسرش
جگر پاره به جا بود و، جگرگوشه نبود
حجره در بسته، ولی باز به در، چشم ترش
علی انسانی
ناله یِ شعله ورم شعله زده پرها را
زده آتش جگرم بالِ کبوترها را
خواهری نیست به بالای سرم گریه کند
دیده ام در عوضش داغِ برادر ها را
روزگاریست که از دوریشان میبینم
از سرِ شاخه غم تلخی نوبرها را
تا فقط رویِ جگر گوشه یِ خود را بینم
بسته ام، آه جوادم، همه یِ درها را
بسکه پیچیده ام از درد توانم رفته
زهر سوزانده دلِ وارث حیدرها را
عطش افتاده به جانم که بخوانم این بار
روضه یِ تشنگی و خشکی حنجرها را
روضه یِ کرب و بلا و رُخِ تاول زده را
روضه یِ بی کسی و غارت پیکرها را
خیمه در آتش و گلها همه سرگردانند
حرمله میشِمُرد بر سرِ نِی سرها را
عمه ام میدَوَد و خویش سپر میسازد
نَکِشَد دستِ کسی گیسویِ دخترها را
زجر با دستِ پُر از جانبِ طفلان آمد
تا که سوغات بَرَد تکّه یِ معجرها را
حرم تو کعبه ی دل، کرمت همه خدایی
کنی از کرامت خود به خدا خدا نمایی
در باز توست افزون من بی نوای محزون
ز کدام در درآیم به بهانه ی گدایی
کرم تو می دهد رو به گدای تو وگرنه
ندهند پادشاهان به فقیر آشنایی
من اگر گناه کارم تو رئوف و مهربانی
کرمت نمی گذارد که کنی ز من جدایی
تویی آن که هر که آید به زیارت تو یک بار
تو سه بار از عنایت به زیارتش بیایی
به خدا گناه کارم دگر آبرو ندارم
چه شود دهی ز نارم به محبتت رهایی
بکشم هماره نازت مگرم دهی اجازت
که به یک زیارت تو سر و جان کنم فدایی
همه را تو دست گیری همه را تو می پذیری
چه امیر شهر باشد چه فقیر روستایی
به حریم توست بارم به حرم چه کار دارم
کند از هزار کعبه حرم تو دلربایی
کرمت به کل عالم حرمت پناه "میثم"
به شما از او توسل ز شما گره گشایی
غلامرضا سازگار
هر چند ناتوان شدی اما ز پا نیفت
ای هشتمین عزیز، عزیز خدا نیفت
می ترسم آن که در بریزد به پهلویت
باشد ز پا بیفت ولی بی هوا نیفت
کوچه به آل فاطمه خیری نداشته
دیوار را بگیر و در این کوچه ها نیفت
مردم میان شهر تماشات می کنند
این بار را به خاطر زهرا بیا نیفت
دامان هیچ کس به سرت سر نمی زند
حالا که نیست خواهر تو پس ز پا نیفت
تکه حصیر خویش از این حجره جمع کن
اما به یاد نیمه شب بوریا نیفت
ای وای اگر به کرببلا بوریا نبود
راهی برای دفن شه کربلا نبود
علی اکبر لطیفیان
مسافری که اجل گشت همسفرش
سفر رسیده به پایان در آخر صفرش
هنوز آید از آن حجره ی غریب به گوش
صدای ناله ی آهسته ی پسر پسرش
چه خوب اجر رسالت به مصطفی دادند
که پاره ی چگرش، پاره پاره شد چگرش
اگر چه کار گذشته، اجل شتاب مکن
جواد آمده از ره به دیدن پدرش
ز اشک های جوادالائمه پیدا بود
که شسته دست دگر از جهان محتضرش
پسر به صورت بابا نهاد صورت خویش
پدر گرفت به زحمت سرشک از بصرش
سازگار
آسمان زیر پرت بود زمین افتادی
یک عبا روی سرت بود زمین افتادی
نه صدای تو به گوش کسی آن روز رسید
نه کسی دور و برت بود زمین افتادی
صورتت خاکی و دستار و عبایت خاکی
مادرت در نظرت بود زمین افتادی
«زهر از جان تو آقا جگرت را می خواست»
آتشی بر جگرت بود زمین افتادی
ناله می کرد جوادت به سرش می زد آه
اشک در چشم ترت بود زمین افتادی
مثل یک مار گزیده به خودت پیچیدی
خوب شد که پسرت بود زمین افتادی
ولی افسوس به میدان دل خون برد حسین
نیزه از پشت زدند و به زمین خورد حسین
مسعود اصلانی
ناله و زمزمه ی مرغ سحر می آید
مگر امروز عزیزی زسفر می آید
بروای باد صبا گو به غریب الغربا
تقی امروز به دیدار پدر می آید
منتظر باش طبیبانه پسر از ره دور
سر بالین تو با دیده ی تر می آید
چشم بگشود، دم دادن جان سرور طوس
ناگهان دید جوادش که ز در می آید
لیک در کرببلا قصه به عکس ایجاست
آنچه در دست ز تاریخ و خبر می آید
دید در کرببلا زینب مظلومه ی زار
که حسین بر سر بالین پسر می آید
چهره بر چهره ی فرزند نهاد آن شه و دید
خون از آن صورت مانند قمر می آید
وقتی به طوس جا به کنار تو می کنم
احساس وصل حق به جوار تو می کنم
در بین خلق از همه با آبرو ترم
چون کسب آبرو زغبار تو می کنم
یک حج به نامه عملم ثبت می شود
با هر قدم که رو به دیار تو می کنم
با اشک خجلت آمده ام در حریم تو
این است گوهری که نثار تو می کنم
بر یازده امام چو دلتنگ می شوم
می آیم و طواف مزار تو می کنم
احساس می کنم که میان ملائکم
آن لحظه ای که جا به کنار تو می کنم
تا بوی گل بگیرم و عطری پرا کنم
خارم ولی هوای بهار تو می کنم
در دیده ام حقیقت حق جلوه می کند
چون با خیال سیر عذار تو می کنم
من (میثمم)که در همه جا یا ابالحسن
مدح تو ونیا و تبار تو می کنم
غلامرضا سازگار
نشستم گوشهای از سفره همواره رنگینت
چه شوری در دلم افتاده از توصیف شیرینت
به عابرها تعارف میکنی دار و ندارت را
تو آن باغی که میریزد بهشت از روی پرچینت
کرم یک ذره از سرشار، سرشارِ صفتهایت
حسن یک دانه از بسیار، بسیارِ عناوینت
دهان وا میکند عالم به تشویق حسین اما
دهانِ خاتم پیغمبران واشد به تحسینت
تو دینِ تازهای آوردهای از دیدِ این مردم
که با یک گل کنیزی میشود آزاد در دینت
معزالمومنین خواندن مذل المومنین گفتن
اگر کردند تحسینت اگر کردند نفرینت
برای تو چه فرقی دارد ای والتین و الزیتون
که میچینند مضمون آسمانها از مضامینت
بگو با آن سفیرانی که هرگز بر نمیگشتند
خدا واداشت جبراییلهایش را به تمکینت
بگو تا آفتاب از مغربِ دنیا برون آید
که سرپیچی نخواهد کرد خورشید از فرامینت
بگو تا تیغ بردارد اگر جنگ است آهنگت
بگو تا تیغ بگذارد اگر صلح است آیینت
خدا حیران شمشیر علی در بدر و خندق بود
علی حیران تیغ نهروانت، تیغ صفینت
بگو از زیر پایت جانماز این قوم بردارند
محبت کن! قدم بگذار بر چشم محبینت
تو را پایین کشیدند از سر منبر که میگفتند:
چرا پیغمبر از دوشش نمیآورد پایینت
درون خانه هم محرم نمیبینی تحمل کن
که میخواهند، ای تنهاترین تنهاتر از اینت
تو غمهای بزرگی در میان کوچهها دیدی
که دیگر این غمِ کوچک نخواهد کرد غمگینت
از آن پایی که بر در کوفت بر دل داشتی داغی
از آن دستان سنگین بیشتر شد داغ سنگینت
سر راهت میآمد آنکه نامش را نخواهم برد
برای آنکه عمری تازه باشد زخم دیرینت
برای جاریِ اشکت سراغ چاره میگردی
که زینب آمده با چادر مادر به تسکینت
به تابوت تو زخمِ خویش را این قوم خواهد زد
چه میشد مثل مادر نیمه شب بود تدفینت
صدایت میزند اینک یتیمت از دل خیمه
که او را راهی میدان کنی با دست آمینت
هزاران بار جان دادی ولی در کربلا آخر
در آغوش برادر دست و پا زد جان شیرینت
کدامین دست دستِ کودکت را بر زمین انداخت؟
همان دستی همان دستی که روزی بوده مسکینت
دعا کن زخم غمهایت بسوزاند مرا یک عمر
نصیبم کن نمک از سفره همواره رنگینت
سید حمید رضا برقعی
یک یار باوفا که شود یاورش نداشت
امید یاری از طرف همسرش نداشت
یوسف ترین عزیز خدا بود و ای دریغ
عزت میان مردم دور و برش نداشت
ویرانه باد مسجد شهری که هیچ گاه
جایی برای سبط نبی منبرش نداشت
نفرین به سائلی که غنی شد از او، ولی
اندازه معاویه هم باورش نداشت
از کودکی زیاد زکوچه نمیگذشت
از کوچه خاطرات خوشی در سرش نداشت
گیسوی او به خاطر یک غم سپید شد
اینکه قدی بلند تر از مادرش نداشت
مرتضی جام آبادی
حدیث حُسن تو را گفتم و حَسن باشد
وگرنه شاعر تو کی کسی چو من باشد؟
غریبی تو عجیب است یا حسن که تویی
کسی که در وطن خویش بی وطن باشد
غریبی تو و حیدر دلیل خوبی بود
که نام دیگر مولا ابالحسن باشد
کسی نبود که مرد جدال با تو شود
عجیب نیست اگر قاتل تو زن باشد
به حرمت کفن پاره پاره ات آقا
برادر تو نباید که بی کفن باشد
هزار حرمله تشییع کرده است تو را
مدینه نقطه ی پیوند تیر و تن باشد
حسین نیز کریم است مثل تو یعنی
بناست در دل گودال بی کفن باشد
تو صلح کردی و این اتفاق حکمت داشت
که نوجوان تو یک روز صف شکن باشد
تو را به گونه ی دیگر میاورم به قلم
اگر نوشتن تاریخ دست من باشد
حسین زحمت کش
اولین گوهر ارزنده ی زهرا حسن است
دومین حجت خلاق توانا حسن است
رهبری که به حسین حق ولایت دارد
حفظ دین نبوی بعد علی با حسن است
شهریاری که در آن دوره نبود همتایش
گفته می شد همه جا ماه دل آراحسن است
هر امامی به جهان خط وظائف دارد
آنکه صلحش چو سلاح است بر اعدا حسن است
آن همه زخم زبان مردم نادان زدند
آنکه بشنیده ز دون تهمت بی جا حسن است
یکی از دوش عبا و یکی سجاده ببرد
خون بدل آنکه شده زین همه غم ها حسن است
ای فلک همسر او جعده ملعونه چه کرد
آتش افکنده به دل کشته ی اسما حسن است
یا رب این صورت از غم ز کجا می آید
این چنین ناله کند ناله ی او وا حسن است
به یقین شیون زینب بود از بهر حسن
آنکه جان می دهد از فتنه ی اعدا حسن است
ای خوش آن روزی که غفاری شود زائر او
گوید او سائل درگاهم و مولا حسن است
شرر زهر جفا سوخته پا تا سر من
آب گردید چو شمعی همه ی پیکر من
این نه اشک است که بسته ره دیدار به من
دل من سوخته ریزد ز دو چشم تر من
شیون ناله بلند است به غم خانه ما
یا حسن گوید و بر سر بزند خواهر من
یک طرف قاسم و عباس به خود می پیچند
یک طرف نیز حسین اشک فشان در بر من
جگرم در دل تشت است و همه می بینند
که چه آورده غم کوچه و سیلی سر من
کی رود یاد من آن روز که آن شوم پلید
بست در کوچه غم راه من و مادر من
مادر از ضربت سیلی چو گل افتاد به خاک
از همان لحظه شکسته همه بال و پر من
سید محمد جوادی
من از دربار آن شاهم، که صد حاتم گدا دارد
به جود و بخشش و احسان، دو دست با صفا دارد
به کانون کرامت ها، بود او نقطه ی پرگار
که حتی بر عدو دستی، پر از جود و سخا دارد
جواب ناسزا را او، به حلم و مهربانی داد
وقار و حلم و تمکینش، کدامین پادشا دارد
ز نسل حیدر کرار(ع)، حسن(ع) نام نکوی او
که در وقت نبرد او هم، دلی چون مرتضی(ع) دارد
شه با غیرت و سازش؟، کجا دیدی دل غافل
به نوع صلح او بنگر، اطاعت از خدا دارد
اگرچه پادشاه است او، ندارد قصری از زرها
که زیر پای خود فرشی، ز جنس بوریا دارد
اگرچه مهربان بودش، به همسر در همه احوال
ولی ملعونه دوران، سرشتی بی وفا دارد
ز زهری داد او را که، عدو را شاد و خندان کرد
پیامدهای آن زهر است، که مرگی بی صدا دارد
به وقت دفن او حتی، هزاران تیر باریدند
نمایان شد عدوی او، که از او عقده ها دارد
از آن خاموشی محض، مزارش میتوان پی برد
که غربت های این مولا، هنوزم ماجرا دارد
بقیعش ساکت و خاموش، مزارش خاکی خاکی
خدایا ننگ میباشد، « مُحبی » همچو ما دارد
علی نظری
حسین اِستاده و گویی که از رازی خبر دارد
که بر چشم حسن با یک جهان حسرت نظر دارد
زمرّدگون شده یاقوت لب های دُر زهرا
که از لخت دل خود طشت را پُر از گهر دارد
ز عمری خوردن خون جگر آسوده خواهد شد
یکی گوید به زینب چشم خود از طشت بردارد
به کنجی کودکی ناظر به اوضاع است و می گرید
یتیمی بیند و چون جوجه سر در زیر پر دارد
زبانش نی، نگاهش می کند بدرود با خواهر
برادر دست بر دل از غم و خواهر به سر دارد
بیا ای مرگ از ره، راه وصل امروز کوته کن
که زهرا انتظار دیدن روی پسر دارد
به حیدر روی منبر ناسزا گفتند و خون خوردم
کجا تاریخ از ما خاندان مظلوم تر دارد؟
علی انسانی
ای کرم، خاک قدم های گدای در تو
ای فدای نظر حسن خدامنظر تو
چشم ارباب کرم مانده به دست کرمت
آبرو یافته خورشید ز گرد حرمت
عرش، خشتی ست ز ایوان رفیع تو حسن!
وسعت ملک الهی ست بقیع تو حسن!
مهر تو شیره ی جان، میوه ی باغ دل ماست
قبر بی شمع و چراغ تو چراغ دل ماست
پسر اول زهرا و امام دوم
چارمین فرد ز پنجی و فروغ سوم
بوسه های نبوی بر دهنت گل کرده
آیت وحی خدا از سخنت گل کرده
بوسه برداشته پیوسته دعا از لب تو
شانه ی عرش، نشانِ نبوی مرکب تو
حسنی؛ حسن خدای احد ذوالمننی
در کمال و ادب و حسن و ملاحت حسنی
تو کریمی تو زعیمی تو امامی تو ولی
کرده ده سال امامت به حسین بن علی
سینه و شانه و آغوش محمّد جایت
گل لبخند خدا ریخته بر سیمایت
وسعت ملک خدا سفره ی مهمانی توست
خوش ترین ذکر خداوند، ثناخوانی توست
تو ز طفلی غم ایام، مکرر دیدی
سوختی، آب شدی، داغ پیمبر دیدی
شاهد غربت و تنهایی حیدر بودی
تا اُحد گریه کنان همره مادر بودی
تو درِ خانه ی آتش زده را می دیدی
مادرت نقش زمین می شد و می لرزیدی
قاتلت اوست که در پیش دو چشمان ترت
تازیانه زده بر مادر نیکوسیرت
قاتلت اوست که با خشم، لگد بر در زد
مادرت ناله کشید از جگر و پرپر زد
دوست هم طعنه زد و قلب تو آزرد به قهر
آخرین قاتل تو زخم زبان بود نه زهر
زندگانیت همه خون جگر خوردن بود
کوه اندوه، سرشانه خود بردن بود
خورد شمشیر ستم تا که به فرق پدرت
زخم آن تیغ شد و رفت فرو در جگرت
گشت هر روز جسارت به تو از اعدایت
بلکه سجاده کشیدند ز زیر پایت
نه فقط در غم تو حیدر و زهرا گرید
بهر تو مرغ هوا، ماهی دریا گرید
گرچه در زندگی ات ظلم فراوان کردند
در عوض موقع تشییع تو جبران کردند!
عوض گل که گذارند به آیات تنت
لاله ها تیر شد و رفت فرو در بدنت
چه جگرها که چو آتش همه افروخته شد
چه بگویم؟ تن و تابوت به هم دوخته شد
تیرهایی که بر آن نخل گل یاس زدند
همه را بر جگر حضرت عباس زدند
داغ ها بر جگر آل علی بنهادند
خوب بر ختم رسل اجر رسالت دادند!
زخم ها گشت نمایان ز حجاب کفنت
تا حسین بن علی تیر کشید از بدنت
سوزها را به درون جگر خود پوشید
تا که تیر از گلوی کودک شش ماهه کشید
تیر خصم از تن و تابوت گذشت و ناگاه
رفت در دیده ی عباس و دل ثارالله
شد یکی از شرر زهر و ز تیر دشمن
تن صدچاک حسین و جگر پاک حسن
دل هر سوخته دل گشت دیار غم شان
اشک «میثم» همه جا باد نثار غم شان
غلام رضا سازگار
تعداد صفحات : 1358