باز هم شب شده بر خواسته ام «لَم» دادم این جوابی است که بر نفس، دمادم دادم علّتش صنعت شعری است ا

باز هم شب شده بر خواسته ام «لَم» دادم این جوابی است که بر نفس، دمادم دادم علّتش صنعت شعری است ا

باز هم شب شده بر خواسته ام «لَم» دادم این جوابی است که بر نفس، دمادم دادم علّتش صنعت شعری است ا

باز هم شب شده بر خواسته ام «لَم» دادم این جوابی است که بر نفس، دمادم دادم علّتش صنعت شعری است ا

باز هم شب شده بر خواسته ام «لَم» دادم این جوابی است که بر نفس، دمادم دادم علّتش صنعت شعری است ا
باز هم شب شده بر خواسته ام «لَم» دادم این جوابی است که بر نفس، دمادم دادم علّتش صنعت شعری است ا
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
باز هم شب شده بر خواسته ام «لَم» دادم این جوابی است که بر نفس، دمادم دادم علّتش صنعت شعری است ا

باز هم شب شده بر خواسته ام «لَم» دادم

این جوابی است که بر نفس، دمادم دادم

 

علّتش صنعت شعری است اگر پاسخ را

بر تن لفظ دگر کردم و مبهم دادم

 

در حرارت کده ی عیسوی ات پخته شدم

از دم دم به دم تو چه قدَر دم دادم!

 

دِرهم دَرهم تو فقر مرا زائل کرد

بعد آن تکیه به دخل پر حاتم دادم

 

در کرم خانه ی تو هر که بیاید شاه است

این خبر را به همه عالم و آدم دادم

 

مرده ای بیش نبودم که به هوش آمده ام

مثل فطرس ز شراب تو به جوش آمده ام

 

مهربانی تو را در همه جا جار زدم

پا به جای قدم میثم تمّار زدم

 

قاب تصویر تو که نورٌ علی نور بُوَد

گوشه ی خانه ی دل بر روی دیوار زدم

 

فصل حج آمده و دور تو ای کعبه ی دل

چند دوری مَثَل گردش پرگار زدم

 

وحی آمد که تو مصداق «انا الحق» هستی

این چنین شد که سرم را به روی دار زدم

 

تا بدانند همه یوسف زهرا آمد

نرخ بالای تو را سر در بازار زدم

 

یوسفی آمده و باز ترنج آوردند

در خرابات وجود همه گنج آوردند

 

فاطمه مثل صدف، گوهر نایاب تویی

آفتاب و فلک و انجم و مهتاب تویی

 

آن که مشغول عبادت شده همچون زهرا

نیمه ی شب روی سجّاده ی محراب تویی

 

در بزرگی و مقامات تو این بس، پسر

شیر بدر و احد و  خیبر و احزاب تویی

 

نخل شعرم چه قدَر واژه ی تازه دارد

سوره ی فجر تویی و اولوالباب تویی

 

به تو سوگند شعار همه ی ما این است

ما همه نوکر این خانه و ارباب تویی

 

«فاش می گویم و از گفته ی خود دل شادم»

از همان روز ازل اهل حسین آبادم

 

موج ظاهر شد و کشتی نجات آوردند

«اندر این ظلمت شب آب حیات آوردند»

 

«چه مبارک سحری هست و چه فرخنده شبی»

که برای همگان برگ برات آوردند

 

حافظ از گفتن اوصاف تو مستأصل شد

علّت این بود اگر شاخه نبات آوردند

 

این چه سرّی است که در وزن کلامت وزن

فاعلاتن فعلاتن فعلات آوردند

 

تا که پیغمبر ما کام تو را بردارد

از  دل کرب و بلا آب فرات آوردند

 

از همان کودکی ات کرب و بلایی شده ای

خون بهای تو خدا شد که خدایی شده ای

 

فطرس سینه ی ما میل پریدن دارد

بس که شش گوشه ی زیبای تو دیدن دارد

 

عطر سیب حرمت جلوه دو چندان کرده

آن چنان که به سرش شوق وزیدن دارد

 

خاک کوی تو دوای همه ی محنت هاست

تربت کرب و بلای تو چشیدن دارد

 

شیر هر روز تو بر عهده ی پیغمبر بود

سر انگشت مبارک چه مکیدن دارد

 

بوسه از روی لبت کار شب و روزش بود

بوسه از غنچه ی لب های تو چیدن دارد

 

شهد شیرین شکر از لب تو می ریزد

به گمانم که جگر از لب تو می ریزد


تعداد بازديد : 115
چهارشنبه 28 تیر 1391 ساعت: 18:31
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف