(نفس به سینهی من زخمدار میآید)***صائب تبريزي
چها به روز من از روزگار میآید
تعجّبی نبود گر نفس شمرده زنم
به سینهام ز نفس هم فشار میآید
کجایی؟ ای اجل! ای حسرتِ خزانزدگان
بیا که گر تو بیایی، بهار میآید
ز گریه منع کنندم، مگر نمیدانند؟
ز شمع، گریهی بیاختیار میآید
به سختی اشک علی را ز چهره پاک کنم
هنوز دست شکسته به کار میآید
علی ز فاطمه بوی فراق میشنود
قرار من به برم بیقرار میآید
به حیرتم که علی (رستگار)، بعد از این
چگونه با غم زهرا کنار میآید
(سید محمد رستگار)