خضاب زخم شدی با حنای نیزه شکسته
پر است سینه ات از رد پای نیزه شکسته
رسیده ام که دوباره سرم به سینه گذارم
گم است پیکر تو لا به لای نیزه شکسته
کسی ندیده که شاهی به روی خاک بیافتد
میان گودی خون با ردای نیزه شکسته
نه عادلانه نبود این محبت پدرانه
تمام سهم لبت شد برای نیزه شکسته
نشست بر قفس سینه ات همان ته گودال
بلند شد ز تنت با عصای نیزه شکسته
خراب شد همه ی خاطرات کودکی من
گرفته جای مرا بوسه های نیزه شکسته
فقط شنیده چو من نیزه های دور و بر تو
وصیت لب تشنه فدای نیزه شکسته
مرا به چشم کنیزی نگاه می کند این شمر
و کاش بر دل من بود جای نیزه شکسته
احمد شاکری