حسین رسید به کربلا... یک قافله دل آمد از راه که زینت باغ بهشت است یک قافله که فرش راهش بال و پر حور و فرشته است پیچیده عطر و بوی اسپند ای�

حسین رسید به کربلا... یک قافله دل آمد از راه که زینت باغ بهشت است یک قافله که فرش راهش بال و پر حور و فرشته است پیچیده عطر و بوی اسپند ای�

حسین رسید به کربلا... یک قافله دل آمد از راه که زینت باغ بهشت است یک قافله که فرش راهش بال و پر حور و فرشته است پیچیده عطر و بوی اسپند ای�

حسین رسید به کربلا... یک قافله دل آمد از راه که زینت باغ بهشت است یک قافله که فرش راهش بال و پر حور و فرشته است پیچیده عطر و بوی اسپند ای�

حسین رسید به کربلا... یک قافله دل آمد از راه که زینت باغ بهشت است یک قافله که فرش راهش بال و پر حور و فرشته است پیچیده عطر و بوی اسپند ای�
حسین رسید به کربلا... یک قافله دل آمد از راه که زینت باغ بهشت است یک قافله که فرش راهش بال و پر حور و فرشته است پیچیده عطر و بوی اسپند ای�
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
حسین رسید به کربلا... یک قافله دل آمد از راه که زینت باغ بهشت است یک قافله که فرش راهش بال و پر حور و فرشته است پیچیده عطر و بوی اسپند ای�

حسین رسید به کربلا...

یک قافله دل آمد از راه

که زینت باغ بهشت است

یک قافله که فرش راهش

بال و پر حور و فرشته است

 

 

 

پیچیده عطر و بوی اسپند

این کار ، کار جبرئیل است

این جا بساط عشق برپاست

این جا دیار جبرئیل است

 

 

 

این کاروان آورده با خود

یک کهکشان خورشید با ماه

دنیا به چشم خود ندیده

مانند این ها را به والله

 

 

 

کوری چشم هر حسودی

هر یک شبیه آفتابند

کوچک ترین ها هم بزرگند

این ها همه عالی جنابند

 

 

 

 بر آسمان شانه ی ماه

عکس ستاره خوب پیداست

این دختر ناز و سه ساله

حوریه است و مثل زهراست

 

 

 
هنگام بازی ، دست عبّاس

در دست او قلاب می شد

با هر «عمو جان» رقیّه

هی در دلش قند آب می شد

 

 

 

چندین قدم هم آن طرف تر

یک بانوی حیدر شمائل

از شش جهت تحت نظارت

دارد می آید بین محمل

 

 

 

 خورشید ، رویش را ندیده

از بس که این زن با حجاب است

شکرخدا پای علمدار

این جا برای او رکاب است

 

 

 

وقتی که زینب شد پیاده

غم های او بی انتها شد

تا خیمه را عباس علم کرد

کرب و بلا ، کرب و بلا شد

 

 

 

 بوی جدایی را شنیده

این غصّه را باور ندارد

یک لحظه هم حتّی عقیله

چشم از حسینش برندارد

 

 

 

رو کرد آقا سمت زینب

پرسید از چه بی قراری ؟!

خواهر! خیالت تخت باشد

غصّه نخور ! عبّاس داری

 

 

 رو کرد آقا سمت عبّاس

گفت: ای پناه خانواده

با احتیاط از بین محمل

دوشیزگان را کن پیاده

 

 

خیلی مراقب باش عبّاس

نگذار طوفان پا بگیرد

ای نور چشم من ! مبادا

خاری به چادرها بگیرد

 

 

 

خیلی مراقب باش عبّاس

این ها عزیزان خدایند

بر چشم های هرزه لعنت

این ها کنیزان خدایند

 

 

حتماً سفارش کن به زن ها

حرزی به دخترها ببندند

چندین گره را قرص و محکم

در زیر معجرها ببندند

 

محمد فردوسی


تعداد بازديد : 279
دوشنبه 05 آبان 1393 ساعت: 11:19
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف