باید سخن جاری شود تا ما بخوانیم باید خدا روزی کند نوکر بمانیم باید ز بالا گفت و از بالا مدد خواست

باید سخن جاری شود تا ما بخوانیم باید خدا روزی کند نوکر بمانیم باید ز بالا گفت و از بالا مدد خواست

باید سخن جاری شود تا ما بخوانیم باید خدا روزی کند نوکر بمانیم باید ز بالا گفت و از بالا مدد خواست

باید سخن جاری شود تا ما بخوانیم باید خدا روزی کند نوکر بمانیم باید ز بالا گفت و از بالا مدد خواست

باید سخن جاری شود تا ما بخوانیم باید خدا روزی کند نوکر بمانیم باید ز بالا گفت و از بالا مدد خواست
باید سخن جاری شود تا ما بخوانیم باید خدا روزی کند نوکر بمانیم باید ز بالا گفت و از بالا مدد خواست
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
باید سخن جاری شود تا ما بخوانیم باید خدا روزی کند نوکر بمانیم باید ز بالا گفت و از بالا مدد خواست

باید سخن جاری شود تا ما بخوانیم

باید خدا روزی کند نوکر بمانیم

باید ز بالا گفت و از بالا مدد خواست

چون نوکر ایل و تبار آسمانیم

با دادن گیسو به دست صاحب خویش

باید اطاعت داشت تا که می توانیم

باید سلوک عشق بازی را بپوئیم

اینگونه در سِلک رقیه جاودانیم

باید دمی محیا تر از عیسی رسد تا

کشتی احساسات مردم را برانیم

 

عیسی مسیح کوچکِ دنیا رقیه

هذا مقام المستجیر یا رقیه

 

زرینه خو سیمینه رو ای گوهر عشق

دل را به غارت میبری ای دلبر عشق

زهرا و زینب میشوی تا اینکه باشی

هم مادر و هم خواهر و هم دختر عشق

چون تاجی از یاقوت و مروارید عوض شد

جای تو با عمامهء روی سر عشق

آهِ تو صد تیغ دو دم دارد درونش

ای ذوالفقار بی قرار لشگر عشق

آغوش بابا منتظر مانده بیا و

شیرین زبانی کن به روی منبر عشق

 

من زندگی را وقف نام عشق کردم

تصمیم دارم تا که دور تو بگردم

 

با دستهای کوچکت چه دستگیری

سائل هر آنچه باشد آن را می پذیری

دل را روانه کردم از اینجا به کویت

دارم امید امشب تو دستم را بگیری

اسمِ تو را بردم جوابم را خدا داد

فرقی ندارد تو همان جوشن کبیری

چون سنگهایِ بارگاهت رو سپید است

هر بار زائر می شود آنجا فقیری

این گنبدِ کاشی و سنگ اسرار دارد

یک از هزارش این بود که بی نظیری

 

از آن خرابه که در وادی آن حرم شد 

جنگیدن مردانهء تو باورم شد

 

باید زر اندوده کند بابا تنت را

باید ز خار و خس بگیرد گلشنت را

تکرار کن بابا و عمه دوست دارند

وقتِ نمازت شکل قامت بستنت را

بابا به این امید میبوسد رخت را

تا بنگرد روزی عروسی کردنت را

آغوش عباس است مشتاق تو هر بار

پیش عمو کج مینمایی گردنت را

وقتی سرِ دوش اباالفضلی محال است

خار بیابانها بگیرد دامنت را

 

تو تا قیامت تا دم محشر بزرگی

در کربلا تو وارث مادربزرگی

 

آتش زبانه می کشد روزی ز جانت

حق میدهم باشد پدر دل ناگرانت

انگشت دشمن بر دهانت مینشیند

پس روشن است از چیست این لکنت زبانت

آنقدر در خار بیابان میدوی تا

از پیکرت بیرون رود تاب و توانت

وای از زمانی که میوفتی از بلندی

وای از شکاف دنده ات از استخوانت

وای از تماشایِ سری بالایِ نیزه

وای از لباسِ عمه ها و خواهرانت

 

ای خاک عالم بر سر شاعر چه دیدی

خوابیده بودی با لگد از جا پریدی 

 

شاعر: حسین قربانچه


تعداد بازديد : 135
دوشنبه 10 تیر 1392 ساعت: 18:30
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف